نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 12, 2020

جمعی را شاد کردم، هذیان می گفتم!

جمعی را شاد کردم، هذیان می گفتم!

میان خرت و پرت هایم، چشم به چاقوی ضامندار که در سن هفت سالگی با جمع کردن ده شاهی ها، به مبلغ هفت ریال خریده بودم، افتاد. دلم میخوست یک نفر را با این چاقو بکشم، چه کسی بهتر حاکم خونخوار زور گو و دزد!
شنیده بودم که  به در کاخ شاهنشاه زنجیری آویزان است، هر کس که دادی دارد آن را بکشد، شاهنشاه عادل به داد و می رسد. پس بهتر است پیش از اینکه حاکم را بکشم نزد شاهنشاه شکایت او برم.
به طرف کاخ روانه گشتم، با هزار امید زنجیر را کشیدم، شاهنشاه از پنجره کاخ سر به بیرون آرود و گفت: چه می خواهی، چه کسی در حق تو نا روایی کرده؟.
عرض کردم: فدای خاک پای شما، حاکم ما جان مان را به لب مان رسانده، مال مان می گیرد، به بیگاری مان می کشد، گوسپندان مان می دزد، با کمترین گله، ما را با غل و زنجیر در سیاهچال می اندازد.
شاهنشاه فریاد برآوردند: در سرزمینی که ما فرمانروایی می کنیم، عدالت چنان بر قرار است، که هیچ حاکمی جرات تجاوز به حقوق رعیت ندارد، بگیرید و بر دار آویزید، این رعیت ناسپاس از عدل ما را.

مزدوران ریختند، دست پایم را با غل و زنجیر کشیدند، با طبل و شیپور، فریا کنان که این مرد به ذات مقدسِ عادل ملوکانه توهین کرده، به امر شاهنشاه رعیت پرور، محکوم به اعدام است. مرا به طرف میدان اعدام کشیند.

در پای چوبه دار جمعیت زیادی دیدم، همه از دور نزدیک آشنا که فریاد می زدند، مرگ بر خائنِ، مرگ بر مزدور…
چندی با سنگ، چندی که آشناتر بودند، کلوخ به روی من پرتاب کردند. چندی که نه این و آن داشتند، با سکه.
هیچ کس از خود نپرسید گناه این مرد چیست! همه میدانستند، شاهشاه چنان عادل است که هیچ زمان فرمان اعدام بی گناهی را نمی دهد. پس گناه کار است، مرگ بر گناهکار.
پیش از اینکه طناب دار بر گردنم آویخته شود، جلاد پرسید آخرین آرزوی تو چیست؟ فریاد زدم: ریش شاهنشه عادل و رعیت پرور را بکشم و گوزی رها کنم، جمعیت به خنده افتاد. جلاد بیچاره بر من رحم کرد و گفت، ریش مرا به جای ریش شاهنشاه بکش. پشت من خم شد، ریش اش را به دستم داد، کمی کشیدم، به جان شما نباشد، به جان شاهنشاه عادل  و رعیت پرور، چنان گوزی رها کردم که زمین لرزید، و جمعیت را چنان خنده گرفت که چندی بر زمین غلطیدند، گویی که خود به ریش شاهنشه گوزیدند. و من شاد از اینکه در آخرین لحظه زندگی، جمعی را شاد کردم.
تب تندی داشتم، هذیان می گفتم.
23 اردیبهشت 1399 ــ 12 مه 2020 ــ اردوخانی ــ بلژیک


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: