ما خوردیم!
هر روز به کنار دریاچه ای نزدیک خانه ام می رفتم، به یک ماهی خورده نان می دادم. پس از آن هر بار مرا می دید، تا کنار دریاچه میامد، من خورده نان در دهانش می گذاشتم. پس از یک ماه غیبت، دوباره رفتم. تا مرا دید به کنار دریاچه آمد، خورده نانی در دهانش گذاشتم و پرسیدم، در مدت که من نیامدم چه خوردی؟ گفت: پاسخش آسان است! ماهی های دیگر را.
غمگین به خانه رفتم و به خود گفتم: دیگر به کنار دریاچه نمی روم و به او نان نمی دهم. ولی پس از مدتی حس کنجکاویم نگذاشت آرام بگیرم، باز هم به کنار دریاچه رفتم، ولی او را ندیدم. از یک ماهی دیگر پرسیدم، آن ماهی را که من به او نان می دادم کجاست؟ گفتند «ما» خوردیم.
27 فرودین 1399 ــ 15 آوریل 2020 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟