نگاشته شده توسط: ordoukhani | فوریه 25, 2020

واقعیت و حقیقت در داستان!

واقعیت، و حقیقت در داستان؟

تنها داستان (رمان) است که در حقیقت، ما را با واقعیت آشنا می کند. حقیقت برداشتی است از یک وافعیت.
در داستان زیر ( قهرمان داستان پس از مرگ پدر احساس می کند، از بند پدر آزاد شده، و برای اولین بار لذت زندگی را چشیده) منِ نویسنده که روزهای زیادی درد کشیدم، بغض گلویم را گرفت، تا بتوانم این داستان را بنویسم، و اکنون هم که می خوانم، نمی توانم جلوی اشکم را بگیرم. ولی روزهای درد و غم من کجا و رنج و درد آن زن در چند دهه کجا! وشاید شما هم که می خوانید دقایقی غم وجودتان را فرا گیرد، غم چند قیقه شما کجا و  درد و رنج من در روزها کجا و غم درد و رنج آن زن در چند دهه کجا ! این داستان را در سال 1387 نوشته ام.
«مادر مرا ببخش که گناهت نبخشیدم»

پدرم فریاد می زد. مادرم روی فرش افتاده بود و گریه می کرد. پدرم با گفتن رکیک ترین ناسزاها با عصبانی‌ات به او لگد می زد. از ترس گوشه اتاق صورتم را گرفته بودم و اشک می ریختم و از لای انگشتانم به این صحنه دردآور نگاه می کردم. پدرم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. مادرم اشک ریزان از جایش بلند شد و به سوی من آمد و گفت: چیزی نیست تمام شد. صورتش کبود بود و موهایش آشفته. از بینی اش خون می آمد. این اولین باری نبود که شاهد چنین صحنه ای بودم.

سیزده ساله بودم. همیشه آرزو می کردم، وقتی پدرم از خانه خارج می شود، زیر ماشین برود و دیگر بر نگردد. برای من خوش ترین خبر، خبر مرگ پدرم بود. مادرم مهرش را حلال کرد و جانش را آزاد. و به هر قیمتی می‌خواست که من با او باشم. پدرم مرا نمی خواست.(شاید برای اینکه دختر بودم) ولی مدت‌ها بهانه می کرد، تا مادر از او برای من خرجی نخواهد. یک روز هم با وانتی آمد و وسایل خانه را که بیشتر آنها جهازیه مادرم بود، با خود برد. مادرم اشک می ریخت و چیزی نمی گفت. پدرم همین طور یک زبان فحش می داد. من کنار مادرم ایستاده بودم. عروسکی را که پدرم برایم خریده بود، جلویش انداختم. آن را با لگد به گوشه ای پرتاب کرد و گفت: تو هم گهی هستی مثل ننه‌ات.

خانه تقریبا خالی شده بود. وقتی پدرم برای آخرین بار در را به هم کوبید و رفت، مادر آهی کشید و گفت: جانم آزاد شد، راحت شدیم، به درک که همه چیز رفت، تو را که دارم. با هم گریه کردیم. این آخرین گریه‌مان برای مدت‌ها بود.

من به مدرسه نزدیک خانه‌مان می‌رفتم. مادرم دبیر دبیرستانی دور تر بود. دو–سه سالی گذشت. یک شب مادرم با مردی به خانه آمد. قبلا صحبتش را سر بسته را کرده بود. مرد خیلی با ادب حرف می زد. کوشش می کرد با من پدرانه رفتار کند. من از این کارش لجم می گرفت. تا پایش را از در خانه بیرون گذاشت، من شروع کردم به درآوردن ادایش و خندیدن. مادر با لبخند غمگینی گفت: ادای کسی را درآوردن خوب نیست، مخصوصا آقای … که آدم با نزاکت و فهمیده و با سوادی است.

هفته دیگر، شبی مرد با دسته گلی به خانه ما آمد. مادرم این بار میز رنگینی چید و خودش را کمی آرایش کرد.

بعد از شام مادرم از من خواست که به اتاق خودم بروم و تکلیف مدرسه‌ام را انجام بدهم. رفتم، ولی از سوراخ کلید تماشا می کردم. با هم به صحبت نشستند. نمی فهمیدم چه می گویند. مرد پیش از نیمه شب رفت. دم در با هم چند دقیقه‌ای حرف زدند. فردا من گل ها را پرپر کردم. وقتی مادرم از سر کارش برگشت و دید، گفتم: حیف خیلی زود پر پر شدند، حتما خیلی کهنه بود. مادرم گل ها را جمع کرد. من هم به دروغ قیافه غمگینی به خود گرفتم. مادرم مرا خوب می شناخت.

مرد باز هم آمد. برایم کتاب آورد. من کتاب ها را خط خطی کردم و جلوی مادرم گذاشتم. وقتی دید صدایش بلند شد. گفتم حتما بچه هایش این کار را کردند. اشک در چشمانش جمع شد و گفت: این مرد بچه ندارد. مرد باز هم می‌آمد. با هم به صحبت می‌نشستند. من از لای در نگاه می‌کردم. مرد دست مادرم را می‌گرفت و می‌بوسید. مادرم آرام اشک می‌ریخت. مرد صورت مادرم را آرام پاک می‌کرد. مادرم دست مرد را می‌گرفت و می‌بوسید و بر سینه‌اش می‌فشرد. هر بار که مرد برای مادرم گل می‌آورد، من گل ها را پر پر می‌کردم. گاهی برای من هم هدیه‌ای می‌آورد، من آنها را خراب می‌کردم. مرد کوشش می‌کرد با من پدرانه رفتار کند. و من از هرچه پدر بود، بیزار بودم. جلوی مادرم ادایش را در می‌آوردم  و او را مرتیکه می خواندم. در حضور او هم مسخره‌اش می‌کردم. به او می فهماندم که در این جا زیادی است، سر بار است، طفیلی است، از او بیزارم. در حضور او طوری با مادرم حرف می‌زدم که انگار او نیست، هیچ وقت به او سلام نمی‌کردم، جواب سلامش را هم نمی‌دادم. مرد متوجه می‌شد. لبخند غمگینی بر لبانش ظاهر می‌شد و خون به شقیقه هایش می‌دوید. من مادرم را به خاطر این آشنایی گناه کار می‌دانستم و گناهش را نمی‌بخشیدم. مادرم حس می کرد. با من خیلی مهربان بود، به من باج می داد.

یکی دو سالی گذشت. مادرم بیمار شد، کم سر کارش می‌رفت. مرد مرتب مادرم را نزد دکتر و به بیمارستان می‌برد. مادرم خانه نشین شد. مرد هر روز به دیدن مادر می‌آمد، ساعت‌ها کنارش می‌نشست، دواهایش را می‌داد، با او صحبت می‌کرد. مادرم در بیمارستان بستری شد، باز هم مرد اغلب کنار مادرم بود. سه سال، شاید هم بیشتر مادرم با مرگ مبارزه کرد، تا اینکه فوت کرد. مرد بیش از من درد کشید.

پنج سال بعد از مرگ مادر خبر مرگ پدرم را شنیدم، یک باره آزاد شدم. انگار سایه شومی از روی سرم کنار رفت. ترسم ریخت. روشنایی را دیدم لذت زندگی را چون میوه‌ای شیرین و رسیده چشیدم. برای اولین بار در زندگی دور خود چرخیدم، رقصیدم و آواز خواندم.



نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: