سر بی کلاه من!
در بازار مکاره کلاه فروشان می گردم. در هر هجره کلاهی به رنگی، در هجره های بزرگ کلاه های از همه رنگی، سرم من بی کلاه است.
هرکدام از کلاه فروشان، با تزویر و صد قسم کلاهی سر من می گذارند، و آن یکی بر می دارد، و کلاه دیگری بر سرم می گذارد. کمی که دور می شوم، صدای شان را می شنوم، با خنده یکی میگوید، خوب کلاهی سرش گذاشتیم. یکی دیگر می گوید: ابله بیچاره، خوب به او انداختیم، کلاهش را براشتیم.
در شگفتم که در این بازار مکاره، کلاه فروشان هم با تزویر و ریا، با صدها قسم، کلاه همدیگر را هم بر می دارند، سر همدیگر را هم کلاه می گذارند.
و من، غمگین سرم بی کلاه است.
12 مرداد 1398 ــ 3 اوت 2019 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟