همسرم با بالش تو سرم کوبید!
باور کنید تا به حال همسرم را آنقدر عصبانی ندیده که هرچه دم دستش باشد توی سر من بکوبد. این چند روز هوای بلژیک بسیار کرم بود. آسمان در روز آبی و آفتابی، شبها آسمان مهتابی و پرستاره.
چند شب پیش وقتی من و همسرم خواستیم، برویم بخوابیم، به آسمان نگاه کردم، دیدم پر ستاره است. ماه هم با تمام زیبایی اش می تابد. به همسرم گفتم، ما در ایران اغلب شب های تابستان بیرون می خوابیم، به ویژه زمانی که شب ها پر ستاره است و ماه تمام قرص. امشب هم چنین است، بیا بیرون بخوابیم.
قالیچه بزرگی پهن کردم. تشک، ملافه، بالش و پتو را هم به همچنین. رخت خواب را آماده کردم.
همسرم سر بر شانه من نهاد و کنار هم خوابیدیم. هوای بیرون حنک لذت بخش بود. زیر پتو گرمای تن او هم آنچنان را آنچنان تر می کرد. هوس کردم در وصف یار ( او) و این لحظه شعری که تا به حال نگفته بودم، بگویم. در میان شعرهای خودم، هر چه جستجو کردم، دیدم، همه را نه یک بار، بلکه ده ها بار شنیده و لبخند زده. در گوشش آرام گفتم: امشب که در کنار توام چشمم به ماه است – میان روی تو ماه اشتباه است.
(دیشب که در کنار تو بودم چشمم به ماه بود – میان روی تو ماه اشتباه بود) دیشب را امشب کردم، بودم را هم است.
همسر عزیزم، معشوقم، یکاره بلند شد و بالش را از زیر سر من کشید و کوبید تو سرم و گفت: احمق بی شعور نفهم، فکر نمی کنی! من را با ماه اشتباهی میگیری؟ یعنی من آنقدر زشتم. چند هزار سال شاعراتون در وصف ماه شعر گفتن و معشوق را به ماه تشبیه کردند، قبول: آن زمان امریکایی نرفته بودند توش برینن. عکس امامتون رو هم توش ندیده بودند. یعنی من شکل امام هستم. اگه خاطر خواه امام هستی برو پیش امامت. چند بار دیگر بالش را کوبید تو سرم و چند تا ناسزای دیگر گفت و رفت در اتاق نشیمن رو کاناپه خوابید. من هم پتو را برداشتم بردم انداختم روی زمین کنار کاناپه و دراز کشیدم. دستش انداخت پایین و دستش را گرفتم.
18 تیر 1398 ــ 9 ژوییه 2019 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟