دردی دل داشت باید گفته می شد!
به کارگاه اهنگری رفتم. درود گفتم، مرد جوانی درحالی که فلر سرخ شده ای را با پتک بر سندان می کوبید، سر بلند کرد و پاسخ داد.پس از لحظه ای پیری که با چکشی سنگین بر سندان دیگری، بر فلز سرخ شده ای می کوبید.
در گوشه از کارگاه سندانی بر روی کُنده ای که سه حلقه نوار فلزی دورش را که ترک خورده بود دیدم. و کنارش پتکی که دو سرش با گذشت زمان آنقدر ضربه خورده بود که دو سرش پهن شده بود. به طرف شان رفتم، خم شدم، سندان را نوازش کردم، لب بر رویش گذاشتم، گفتم: کاشکی زبان داستی می گفتی، خاطره هزاه ها هزار پتکی که بر تو خورده.سردی اش چون میوه ای رسیده و خنک لبم را گزید. پتک را برداشتم، بر شانه نهادم، سر بر گردانده رخ بر او نهادم، عرق شرم از اینکه بر سندان کوبیده بود احساس کردم. نوایی آهسته در گوش شنیدم که می گفت: من تنها بر آهن سرخ شده کوبیدم.
پیر به کنارم آمد و در آغوشم گرفت و پیشانی ام بوسید و گفت: من از طرف سندان ترک خورده و پتک زخمی پیشانی ات را می بوسم. زبان آنها ما هستیم، اما به دروغ.
زن جوانی وارد شد، با سه استکان چای و قندان در سینی ای مسی. درود گفت: مرد جوان چشم در چشم زن با لبخندی بدون اینکه به فلز سرخ شده و پتک نگاه کند همچنان پتک می کوبید. من و پیر با نگاهی شاد به هم، نگاه عاشقانه آن دو را دیدیم.
زن سینی را بر روی میز کارگاه گذاشت و سر بر برگردانده به طرف مرد جوان رفت. جوان پس ازچند دقیقه آهن گداخته را در آب فرو برد و به دنبالش. من و پیر چای سوم را پس از تعارف کوچکی با هم تقسیم کردیم.
نمیدانم سخن از کجا آغاز گشت تا به آنجا رسیدم که پیر گفت: من هنوز چشم بسته با خیال او پتک می زنم. نمیدانم چرا گفت: دردی دل داشت، باید گفته می شد.
13 اوت 1396 ــ 4 اوت 2018 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟