مردی که گریست.
جناب سروان، تورو خدا بیاین این زنیکه رو بندازین بیرون.
ــ چرا خودت نمی ندازی؟
ـــ آخه نمی ره، یک گوشه کز کرده، تا حرف بهش می زنم داد و بیدادی راه می ندازه که بیا و ببین.
ــ ببخشید این سوال رو می کنم، با هاش رابطه جنسی دارید؟
ـــ به خدا انقدر بوی گند می ده که جرات نمی کنم از یک متریش رد شم. تا بهش می کم خانم بلند شو برو حموم، تمام تنت رو خوب بشور، اگر اینکار رو بکنی میرم واست لباس و کفش و جوراب نو می خرم. میگه من هیچی نمی خوام، بوی گند رو دوست دارم، اصلا به تو مربوط نیست. به زور خواهش التماس من یه لقمه غذا می خوره. اگر شاشش نگیره از جاش بلند نمی شه. به خدا قسم دیدم تو خیابون خوابیده، دلم واسش سوخت، ورش داشتم، اوردم خونه، حالا بیست روزه بلای جونم شده. زن خوبی ها، مثل بقیه دزد نیست، کیف پولم روی میز می ذارم می رم و میام، می بینم دست بهش نزده. تا من نباشم یه قلپ آب نمی خوره. اگه داد و بیداد و بوی گندش نبود، اول صیغه اش می کردم، خدا رو چی دیدی، بعدش هم عقد.
ـــ فردا دوتا پلیس می فرستم، تا بندازنش بیرون.
مرد پس از خدا حافظی و تشکر رفت. هنوز دوساعت نشده بود که «با چشمانی گریان»بر گشت، و بدون مقدمه به افسر پلیس گفت: خوش رفت.
ــ خب، راحت شدی! چرا گریه می کنی؟
ــ رفت، ولی زیر ماشین رفت. آخه با همه بدی هاش دوستش داشتم.
این داستان را دیشب در خواب دیدم که م، کاظمی در فیسبوک نوشته.
4 اسفند 1396 ــ 23 فوریه 2018 ــ اردوخانی ــ بروکسل
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟