از خودم می ترسم !
همسایه روبروی خانه ام بیشتر وقت ها خانه نیست. من برای گربه اش در باغچه خودم غذا می گذارم. ولی هر زمان که به او نزدیک می شوم فرار می کند. می دانم چرا از من می ترسد.
در این روزهای زمستانی برای پرندگان روی بالکن خانه ام دانه می ریزم، پرندگان می آیند و می خورند، ولی تا مرا می بینند، فرار می کنند، می دانم چرا از من می ترسند.
به جنگل می روم، کلاغی را می بینم که پای بر روی چمن می کوبد، تا شاید کرمی بیرون بیاید و بخورد. تا مرا می بیند، پرواز می کند و روی شاخه درختی می نشیند، وقتی که من دور شدم، بر روی چمن باز می گردد. می دانم چرا…
گله ای کبوتر وحشی بی خیال بر روی چمن نشسته اند، تا مرا می ینند، پرواز می کنند. می دانم چرا…
در جنگل گاهی از دور آهویی با روباهی می بینم، آرام به آنها نزدیک می شوم، ولی آنها هم پا به فرار می گذارند. می دانم چرا…؟
چون من اهلی ام، خیال می کنند، با فرهنگ و با تمدن ام. وحشی ها از با فرهنگ ها و با تمدن ها می ترسند. چون هرچه می کشند از ما می کشند.
خیلی از آدم ها (مزدوران و جیره خواران، حتی اگر از بستگان نزدیک هم باشند،) از من می ترسند و دوری می کنند.
می دانم چرا،! چون می دانند، از خودم می ترسم، می ترسم دروغ بگویم و چاپلوسی کنم، و آنچه را که می اندیشم نگویم و ننویسم.از خودم می ترسم.
5 دی 1396 ــ 26 دسامبر 2017 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟