نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 22, 2017

از شما سپاسگزار خواهم شد. خواهش از دوستان، اگر!؟


از شما سپاسگزار خواهم شد. خواهش از دوستان، اگر!؟

هر بار که از کوچه تنگ و باریک و خاکی کوچه امان می گذرم، از خانه ای صدای آواز غمگینی همراه با نوای نی می شنوم.
بشنو از نی چون شکایت می کند، از جدایی ها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند، از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق، تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش،باز جوید روزگار وصل خویش.
پس از آن چند دقیقه ای  نوای نی را می شنیدم، و سپس!
من به هر جمعیتی نالان شدم،جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست،لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست، لیک کس را درد و جان دستور نیست.
و باز نوای نی آغاز می شد، …
آتشست این بانک نای نی نیست، هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقت کی اندر نی فتاد، جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید،پرده های پرده ها ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید، همچو دمساز و مشتاقی که دید.
و باز نوای نی، …
نی حدیث راه پر خون می کند، غصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست، مرزبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد، روز ها با سوز همراه شد.
و بار دیگر نوای نی را می شنیدم.

شگفت انگیز است که رهگذران از جلوی این خانه بی تفاوت می گذرند.  بقال و قصاب سر کوچه که اخبار تمام خانه ها را می دانند چیزی در این مورد نمی گویند. از هیچ کس حرفی در این مورد نشنیدم. گویی تنها من هستم که آواز و نوای نی را می شنیدم.
امروز در خانه را باز دیدم. آهسته به درون رفتم. وارد حیاط کوچکی شدم. سه طرف حیاط دیوار بود.دو اتاق روبروی در دیده می شد. حوض کوچکی خزه گرفته ای میان حیاط، یک سمت اش  یک آفتابه مسی، و لب حوض یک تلمبه دستی به رنگ سبز به چشم می خورد. کنار دیوار گل ها خشک شده بودند. و یک درخت خرمالو که میوه اش نرسیده بود. فراموش کردم! یک مستراح گوشه حیاط و کنارش هم چاهکی. آواز و نوای نی همچنان ادامه داشت. چند بار بلند سرفه کردم، بعد داد زدم، صاحب خانه، صاحب خانه، پاسخی نشنیدم. با احتیاط وارد یکی از اتاق ها شدم، ناگهان، دیدم!

پوزش می خواهم. احساس می کنم قفس سینه ام به شدت در می کند. بازو و کتف چپم هم تیر می کشند، نفس نفس می زنم. می خواهم بالا بیاورم. اطمینان دارم که تا لحظه ای دیگر سکته خواهم کرد، و نعشم از پشت این میز بر روی زمین خواهد افتاد. دیگر توانایی نوشتن بقیه داستان، و ویراستاری آن را ندارم. از شما دوستان خواهش می کنم، برای آرامش روان من، بقیه این داستان را آنگونه که خودتان می خواهید ادامه دهید. در آن دنیا از شما سپاسگزار خواهم شد، اگر!؟
31 آذر 1396 ــ 21 دسامبر 2017 ــ اردوخانی ــ بلژیک


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: