خنده به ریش امام !
خورشید محو گشته، ماه دیده نمی شود. ستاره ها کورند، چشمک نمی زنند، شهر تاریک است.
در در تاریکی هیج کس سایه ندارد. درخیم آنقدر ترسوست که از سایه مردم هم می ترسد.
همه سایه های خود را در خانه می گذارند. پنجره خانه ها بسته، پردها ها کشیده، شمعکی، چراغکی روشن.
دژخیم از روشنایی می ترسد.
خفاش های او هم از روشنایی می ترسند که نبادا چهره ننگین شان دیده شود.چراغ ها را می شکنند، شمع ها را لگد مال.
دژخیم به خود می گوید، نکند از گورها نوری بیرون بزند، شهر را روشن کند؟ سنک گورها را می شکند، گورها رابی نام می کنند، تا خاطره شان به دست فراموشی سپرده شود. درخیم از سایه مردگان هم می ترسند.
تنها و تنها درون گور امام ها و امامزاده ها روشن است. اشباح امامزادگان بر شهر حکومت می کنند. مزد وران دژخیم اشک ریزان، بر سر و سینه کوبان، به ظاهراز مشتی استخوان پوسیده، معجزه می طلبند. حتی اینها هم در دل به ریش هرچه امام و امامزاده است می خندند. و من غمگین، می نویسم و از دور نطاره می کنم.
16 آبان 1395 ــ 6 نوامبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک
بسیار زیبا و شوربختانه بسیار اندوهگین. درود بر این احساسات پاک شما آقای اردوخانی بزرگ.
By: انور میرستاری on ژانویه 2, 2017
at 9:25 ب.ظ.