نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 31, 2016

خنده به ریش امام !

خنده به ریش امام !

خورشید محو گشته، ماه دیده نمی شود. ستاره ها کورند، چشمک نمی زنند، شهر تاریک است.

در در تاریکی هیج کس سایه ندارد. درخیم آنقدر ترسوست که از سایه مردم هم می ترسد.
همه سایه های خود را در خانه می گذارند. پنجره خانه ها بسته، پردها ها کشیده، شمعکی، چراغکی روشن.
دژخیم از روشنایی می ترسد.
خفاش های او هم از روشنایی می ترسند که نبادا چهره ننگین شان دیده شود.چراغ ها را می شکنند، شمع ها را لگد مال.

دژخیم به خود می گوید، نکند از گورها نوری بیرون بزند، شهر را روشن کند؟ سنک گورها را می شکند، گورها رابی نام می کنند، تا خاطره شان به دست فراموشی سپرده شود. درخیم از سایه مردگان هم می ترسند.
تنها و تنها درون گور امام ها و امامزاده ها روشن است. اشباح امامزادگان بر شهر حکومت می کنند. مزد وران دژخیم اشک ریزان، بر سر و سینه کوبان، به ظاهراز مشتی استخوان پوسیده، معجزه می طلبند. حتی اینها هم در دل به ریش هرچه امام و امامزاده است می خندند.  و من غمگین، می نویسم و از دور نطاره می کنم.
16 آبان 1395 ــ 6 نوامبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک


پاسخ

  1. بسیار زیبا و شوربختانه بسیار اندوهگین. درود بر این احساسات پاک شما آقای اردوخانی بزرگ.


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: