بچه گربه ای که می خواست سگ باشد.
این داستان را برای نوه دوست بلژیکی م «فلیپ » دختر بچه چهارساله به زبان فرانسه تعریف کردم، و سخت مورد توجه او قرار گرفت.
) il y avait une fois ) یک دفعه یه بچه گربه بود به اسم » papul پاپول» که دلش نمی خواست گربه باشه، با بچه گربه های بازی کنه. می خواست سگ باشه با توله سگ ها بازی کنه. واسه همین خاطر رفت تو لباس » plutoپلوتو سگ والت دیزنی» خواست با توله سگ ها بازی کنه، خواست هاف ــ کنه که میو ــ میو کرد. توله سگ ها مسخره اش کردن و باهاش بازی نکردن. نا امید رفت با بچه گربه ها بازی کنه، بچه گربه ها لباسش رو کندن و بهش خندیدن . غمگین رفت با گنجشک ها بازی کنه، اونام پر زدن رفتن. خواست با بچه موش ها بازی کنه، اونام فرار کردن رفتن تو سوراخشون. گریه کنون رفت پیش مامانش و تمام داستانش رو تعریف کرد. مامانش گفت: برو از «عمو اردوخانی» بپرس که چکار باید بکنی. (شما می توانید نام خودتان به جای نام من بنویسید. بهتر است موقع تعریف کردن یک کمی روعن داستان را زیادتر کنید)
وقتی «پاپول» اومد پیش من، بغلش کردم و نازش کردم و بردمش مدرسه پیش بچه گربه ها. تا اونها دیدنش، خوشحال شروع کردن باهاش بازی کردن. پاپول گفت: عمو اردوخانی من خیلی داستان واسه بچه ها بلده. اونام از من خواستن که براشون یک داستان تعریف کنم. گفتم: امروز نه، ولی دفعه دیگه براتون داستان » بچه گربه ای که سر کلاس همیشه خواب بود» رو تعریف می کنم. هرکی که خودش باشه بقیه بیشتر دوستش دارن تا اینکه بره تو پوست یکی دیگه.
14 آبان 1395 ــ 4 نوامبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟