اسرار من !
در جنگل می گشتم. زن مردی میان سال هم با چند متری فاصله از من جلویم آرام قدم می زدند و دقیقه به دقیقه می ایستادند، سر بر می گرداند، «تا سگ شان که یک دست نداشت»، به آنها برسد. خیلی ها از کنار آنها گذشتند. سگ محل سگ هم به آنها نگذاشت. وقتی من به آنها رسیدم، سگ سر برگرداند و مرا بود کرد. ایستادم. او روی دو پایش بلند شد، و همان یک دستش را بر روی زانوی من گذاشت. نوازشش کردم.
زن گفت: سگ ما بو کنان مهربانان را می شناسد. مهر ورزان را می شناسد، و می داند چه کسی محتاج مهر است، حتی مهر او.
چند سالی است که من با آن ها دوستم. آن سگ تنها موجودی بود که از ظن (پیش داوری) خود نشد یار من، بلکه از درون من بجست اسرار من.
27 مهر 1395 ــ 18 اکتبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟