در غمی جاودانه !
سگی را پوزه بند بر دهان دیدم. مسخره اش کردم، خندیدم. پشیمان ز کردارم، پوزه بندش را باز کردم. دستم را نوازش گرانه گاز گرفت و گفت: شما ملتی هستید که «هزار چهارصد» سال پیش چنان پوزه بند محکمی بر دهان تان زده اند که هنوز نتوانسته اید باز کنید، به آنان که پوزه بند بر دهانتان زده اند سر افرازید، زاد روزشان را جشن می گیرید. روز مرگ شان سیاه می پوشید و در سوگ شان اشک می ریزید و بر سر و سینه می کوبید. نامشان را بر روی فرزند خود می گذارید. خاطره شان را زنده نگهمیدارید، آنوقت به پوزه بندی بر دهان من می خندی.؟ حقیقتی را بیان کرد. ز گفتارش نرنجیدم. در غمی جاودانه فرو رفتم.
29 اکتبر 1395 ــ 20 اکتبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک
انتقاد از خود کار هرکسی نیست. آدمهای وارسته منقد هستند. گفته تان و پشیمانی تان بسیار بجاست.
By: تراب مستوفی on اکتبر 30, 2016
at 9:25 ب.ظ.