یکی مانند تو!!!
برای روز تولدم، با خرید یک پیراهن می خواستم خودم را خجالت بدهم. به یک فروشگاه لباس رفتم، و در برابر قفسه پیراهن ها ایستادم. نمی دانستم کدام را انتخاب کنم. هیچ وقت فکر نکرده ام که این لباس به من می آید، یا می رود. در دوستی هم همین مرام را دارم..
هر پیراهنی را که بر میداشتم، پیراهن دیگر به نظرم جالب تر می آمد. نمی دانستم کدام را انتخاب کنم. زن و مردی کم و بیش همسن خودم آمدند. زن چند پیراهن برداشت وآن ها را به مرد نشان داد، و پس چند دقیقه ای یکی را انتخاب کرد. من هم یکی مانند آنچه آنها انتخاب کرده بودند، برداشتم. ناگهان باد تندی وزید، همه پیراهن ها را برد. من ماندم با آن پیراهن در دست. یکباره دو زن جوان را کنارم دیدم که با حسرت به پیراهنی که در دست من است نگاه می کنند. یکی از آنها گفت، افسوس که شما این پیراهن را برداشتید، فردا زاد روز پدرمان است و ما می خواستم یک چنین پیراهنی را به او پیش کش کنیم. من پیراهن را به آنها دادم. خوشحال و خندان هر کدام با سپاس یک طرف صورت مرا بوسیدند.
از خواب بیدار شدم، سر میز صبحانه دخترم با لبخندی ازمن پرسیدند، جای لب های چه کسی بر رخ توست؟ گفتم: یکی مانند تو!!!
11 مهر 1395 ــ 2 اکتبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک
این نوشته را باید بی کامنت میذاشتم اما نشد! روز اول با یک نیم بطر تریپل تراپیست آمدم
خوندمش! نتونستم کامنت بذارم، رفتم و فردایش با تل افغان آمدم، باز هم نتونستم کامنت بذارم!
آمدم روز سوم با ترکیبی از این دو باز نشد که نشد اوردوخانی!
خلاصه هرچی عینک راستی و چپی امتحان کردیم نفهمیدیم، که نفهمیدیم که چپ میزنه این نوشته یا راست!
گفتم برائت بنویسم، که بعضی نوشتههایت آدم را به کشتن میدهد!هر چند ساده!
امروز فقط یک سطل ماست خورده بودم و این ترشحات مغزی ماستی هست!
بدرود اوردوخانی!
By: moheme? on اکتبر 7, 2016
at 8:25 ق.ظ.
نوشته های من هم ترشحات مقزی است که نمی گذارد شب بخوابم. سرم مانند اشغال دانی بزرگی است که هر چه خالی می کنم باز پر می شود، و اگر ننویسم از سر درد می میرم.
By: ordoukhani on اکتبر 7, 2016
at 8:44 ق.ظ.