نگاشته شده توسط: ordoukhani | سپتامبر 18, 2016

خواهش می کنم مرا راهنمایی کنید !

خواهش می کنم مرا راهنمایی کنید !

هوشنگ یکی از دوستان که پناهنده سیاسی بود، پس از پنج سال اقامت در بروکسل، به این نتیجه رسید که زندگی در ایران خیلی بهتر راز اروپا است، به کشور خودش برگشت. موقع رفتن یک بچه گربه سپید ایرانی داشت که نمی خواست با خودش ببرد، و آن را به من پیش کش کرد. من هم خوشحال از او سپاسگزاری کردم.
اسم این گربه کوچک را ببری (گربه ناصرالدین شاه) گذاشتم. (هر چند گربه ناصدالدین شاه آلا پلنگی (سیاه و سپید) بود و این گربه سپید مانند برف.)
ببری که ابتدا کارش خودن خوابیدن بود، پس از شش ــ هفت ماه شروع کرد به موش گرفتن، به طوریکه پس از مدت کوتاهی موش در خانه ما پیدا نمی شد.
ببری که در یک سالگی به اندازه یک بچه خرس شده بود، دیگر در خانه بند نمی شد، روزی دو ــ ساعت می رفت بر می گشت. دو ــ سه ساعت کم کم تبدیل به تمام روز شد. صبح می رفت، شب خسته می آمد، چیزی خورده و نخورد در جایش می خوابید خور ــ خور می کرد. ابتدا من فکر کردم که با گرفتن موش و پرنده خود را سیر می کند، تا اینکه یکی دو نفر از همسایه ها به ما گفتند، جلوی گربه ات را بگیر.

در تمام این مدت هوشنگ صاحب اولیه ببری ماهی یکبار شب ها از ایران تلفن می کرد و حال گربه اش را می پرسید، و می خواست صدای آن عزیز کرده اش را بشنود. من هم ببری را پای تلفن می بردم، و او به محض شنیدن صدای  هوشنگ میو ـ میویی می کرد که بیا و بیین.

من که رابطه بسیار دوستانه ای با همسایگانم داشتم، یک روز دیدم تمام آنها با داد و بیداد به خانه من آمدند، و گفتند گه گربه تو به خانه ما می آید، غذای سگ و گربه ما را می خورد، علاوه بر آن از نر و ماده حیوان های ما هم نمی گذرد.

شرمنده گفتم، جلوی سگ را می شود گرفت، ولی جلوی گربه را نمی شود، و نمی دانم با این حیوان چکار کنم. چند نفر از همسایه گان معتقد بودند که باید او را «اتونازی» کرد. که این پیشنهاد با مخالفت بقیه رویرو شد. یکی دیگر از همسایه ها که دام پزشک بود، گفت: بهترین راهش این است که او «اخته» شود که این پیشنهاد  مورد قبول بقیه قرار گرفت، و من هم از روی اجبار تن با آن دادم.
کاری ندارم به اینکه با چه زحمت کلک این حیوان ملوس و نجیب را بیهوش کردیم، و آن همسایه دامپزشک او را «اخته» کرد.

هنوز چند روزی از «اخته» کردن ببری نگذشته بود که حس کردم صدایش عوض شده، و می خورد و می خوابد، و به جای «میو ــ میو های» گوش کر کن سابق مانند موش «جیر جیر» می کند.
پس از این هر بار که هوشنگ که از ایران تلفن می کرد، و می خواست صدای ببری بشنود، من به جای او میو ـ میو می کردم.

چند ماهی از اخته کردن ببری نگذشته بود، دیدم که موش ها غذای او را می خورند و از سرو کولش بالا می روند، و او هم از جایش تکان نمی خورد. و شاید باور نکنید، موش ها آنقدر جرات پیدا کرده بودند  و کاری با او میکردند که «شرم دارم از گفتنش».
تمام این مشکل ها به کنار، هوشنگ قرار است به زودی به بلژیک برای دیدن دردانه و عزیز کرده اش بیاید. من نمی دانم اگر آمد و این حال زار ببری را دید، منِ بیچاره چه پاسخی به او بدهم. دوستان عزیز خواهش می کنم مرا راهنمایی کنید.
28 شهریور 1395 ــ 18 سپتامبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک


پاسخ

  1. «دیدن دوردانه و عزیز کرده اش»:
    در دانه اش(با ضمه ) و نه دور دانه اش: لطفا تصحیح کنید.

  2. اما پیشنهاد من:

    ۱. پیشنهاد ایرانی: هنگامی که هوشنگ خان اومد بگو وای که نمی‌دونی طفلی چه ذوقی داشت وقتی حس کرد داری میای!اینقدر هیجان زده شده که میو میو یادش رفت!و سعی‌ کن با یک خالی‌ بندی عا طفی مختص ما شرقیا کل این داستان رو هپی اندینگ happy ending کنی‌!

    ۲- پیشنهاد دوم:تشبیه سازی سرنوشت: بگو خودت هم اگه میموندی اینجا چه بسا سرنوشتی بهتر از گربه پیدا نمی‌کردی! پس باید شکرگزار باشی‌ که به جای خودت گربه ا‌ت این شکلی‌ شّد! و چون ما ایرانیا خیلی‌ به اون آلت مردانگی مینازیم حتماً قبول می‌کنه!ولی‌ مواظب گربه باش

    که به دلایل ناموسی کشته نشه!

    ۳. سوم اگه دوستت مثل من و تو روشنفکره ، بده این داستان رو بدون کامنت‌های من بخونه! از اینکه می‌بینه گربه‌اش دستمایه

    یک نوشته فاخر شده از اوردوخانی، حتماً خوشحال میشه ، حالا میو میو که شد جیر جیر، مهم نیست، مهم اینه که مشهور شده ببری!

    مهم اینه که کلمات در مرد ببری دقیق گزینش شده،کلی آرایه ادبی و توی مکتب خاص اوردوخانی نوشته شده و حد آقل ده نفر

    آدم روشنفکر اینو خونده.(احتمالا پیشنهاد یه رمان خواهی داشت !)

    ۴-اینها هم اثر نکرد، یک نیمچه ابشنگولی تریپل تراپیست در بدو ورود تقدیم کن یا ایضاً یک نیمچه نخودی از تلخی افغان(بستگی به گرایش هوشنگ) قبل از دیدن

    ببری! و خواهی دید که ببری هنوز محبوب هوشنگ خان خواهد بود!

    بدرود اوردوخانی

  3. ویراستاری شد، با سپاس. این داستان را از کسانی الهام گرفته ام که وقتی قدرت دارند، به هیچ کس رحم نمی کنند، حتی زن و فرزندان شان. ولی زمانی قدرت ندارند، چنان خوار می شوند و خایه مالی اطرافیان رامی کنند که حساب ندارد.


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: