مرگ رستم خان!
رستم خان آسیابان ده ما مردی بود کم و بیش چهل و پنج ساله، که خانه کوچکی کنار آسیابش داشت. نمی دانم این نام خود او بود یا اینکه مردم ده خاطر قد بلندِ چهار شانه اش، هیکل قوی اش، آبرو های پر پشتش، ریش رستم وارش به او داده بودند.
رستم از زمانی که همسرش «شیفته» را از دست داده بود، هرگز به خانه اش بر نگشته بود، و شب روزش را در آسیاب می گذراند.چندی از مردم ده می گفتند: رستم «مجوسی» (زرتشتی) است. هر گز به «تکیه» نمی آید،، در سینه زنی ها شرکت نمی کند، ولی او را می دیدند که در کنار سنگ آسیابش که می چرخد، زانو زده و سر بر سنگی نهاده و سجده می کند. این سبب شگفتی آنها می شد. نمی دانستند که او با آهنگ سنگ آسیاب و صدای آب در سماع است.
هر وقت از او می پرسیدند، چرا به «تکیه» نمی آیی ، یا در سبنه زنی شرکت نمی کنی، یا اینکه چرا دوباره زن نمی گیری، او با چشمانی غمگین در چشمان طرف نگاه می کرد و پاسخ نمی داد.
چندی می گفتند: دختر کدخدا عاشق او شده بود، و کدخدا حاضر بود دخترش را به او بدهد، به شرطی که آسیابانی را رها کند. ولی او مانند ده ها نسل پیش از خود آسیابان به دنیا آمده بود و با آسیاب همزاد.
یکبار شایعه شد که کدخدا می خواهد آسیاب برقی با موتور دیزل وارد کند، شایعه پس از مدت کوتاهی به حقیقت پیوست. مرد کم و کمتر گندم به آسیاب او می اوردند. آب قناتی هم که آسیاب او را می گردند، کمتر شده بود. سنگ آسیاب بر روی سنگ زیرین خیلی آرام می چرخید.
یک روز مردم دیدند، رستم خان سنگ آسیاب را همچو معشوقی در آغوش گرفته، جان به جان آفرین داده، و سنگ آسیاب از چرخش باز ایستاده.
اگر روزی از ده ما گذشتید، در میان یکی از کوچه ها سنگ بزرگ آسیابی را دید، بدانید آنجا آرامگاه رستم خان است.
به کیلانِ دماوند و مردم با صفایش.
14 شهریور 1395 ــ 4 سپتامبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک
چندی می گفتند: دختر کدخدا عاشق او شده بود، و کدخدا حاضر بود دخترش را به او بدهد، به شرطی که آسیابانی را رها کند. ولی او مانند ده ها نسل پیش از خود آسیابان به دنیا آمده بود و با آسیاب همزاد.
یک روز مردم دیدند، رستم خان سنگ آسیاب را همچو معشوقی در آغوش گرفته، جان به جان آفرین داده، و سنگ آسیاب از چرخش باز ایستاده.
اگر روزی از ده ما گذشتید، در میان یکی از کوچه ها سنگ بزرگ آسیابی را دید، بدانید آنجا آرامگاه رستم خان است.
به کیلانِ دماوند و مردم با صفایش.
14 شهریور 1395 ــ 4 سپتامبر 2016 ــ اردوخانی ــ بلژیک
عزا داران بیل از ساعدی را که حتما خوانده آی؟
فیلم گاو را احتمالاً دیده آی؟
یا کلیدر دولت ابادی؟
چقدر پهلو میزند این به آن،
قصه مدرنیسم صنعتی و چالش آن با مدرنیته! قصه رستمهاست با کدخدا !
من مراکش را یکجوری دوست دارم(البته کشور مراکش) ،یکجور سازگاری عجیب و جالب بوجود اوردندبین این سنت و مدرنیسم!رستم آنجا زنده هست کم و بیش،کدخدا هم موتور دارد،
کدامش خوب است ،من قضاوت نتوانم اوردوخانی!
گلوبالیسم؟ آهسته مثل تانک میاید حالا ما هی مقاومت کنیم! یا اشک بریزیم؟
ولی ظاهرا خیلی دلگیری از دق مرگ شدن رستم کنار سنگ اسیابش!یاا من اشتباه فهمیدم؟
پدر این ابشنگولی تراپیست وستمال بسوزد که سر ظهری مخمان جابجا کرده!
By: moheme? on سپتامبر 6, 2016
at 10:11 ق.ظ.
قصه مدرنیسم صنعتی و چالش آن با مدرنیته**
سنت و مدرنیسم منظورم بود
By: moheme? on سپتامبر 6, 2016
at 10:12 ق.ظ.