خاطره گم کرده ام
بی خیال به طرف خانه می رفتم. دیدم » یکی» درحالی که به دور خودش می گردد، در جیب هایش در جستجوی چیزی است و با نا امیدی آستر جیب هایش را هم پشت رو کرد. سپس در حالیکه سر به زیر داشت، روی زمین دنبال چیزی گشت. چند بار تکه کاغذی از زمین برداشت، به آن نگاه کرد، و دوباره به زمین انداخت. همانگونه که سر به زیر می رفت، و من هم به دنبال او، چشمش به در نیمه باز خانه ای افتاد، در را باز کرد، چند قدمی به درون خانه رفت و بیرون آمد، باز هم در پیاده رو به جستجو پرداخت. اتوبوس نگه داشت، چند نفر پیاده شدند و چند نفر هم سوار. «یکی» با عجله به درون اتوبوس پرید و، قبل از آنکه اتوبوس حرکت کند، پیاده شد. حس کنجکاوی ام تحریک شده بود. نزدیکش رفتم و گفتم: «چیزی گم کرده اید»؟ در چشمانم نگریست و گفت: «بله خاطراتم را! شما پیدا نکردید»؟ پیش از اینکه پاسخی بدهم، خودش را در اغوشم انداخت و گریست. در آن لحظه خاطره نویی آغاز کردیم. نمی دانست که من هم خاطره گم کرده ام.
25 دی 1392 ــ 15 ژانویه 2014
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟