اینا دیگه کین؟
امروز به یک فروشگاه خواربار فروشی ایرانی برای خرید رفتم. در گوشه این فروشگاه چند تا کتاب حافظ هم گذاشته بودند. دیدم مردی میانسال کتاب حافظ را برداشت و به صاحب مغازه گفت؛ عجب حافظ کلفت و سنگین وخوبیِۀ، زنم این را دوست دارد. غم سنگینی وجودم را فرا گرفت. یاد داستانی که چند سال پیش نوشته بودم افتادم. (همسرش در دو ــ سه قدمی بود) جلوی زبانم را گرفتم، و گرنه یک چیزی در باره کلفتی می گفتم.
… چند سال پیش، یکی از خوانندگان لوس آنجلسی آمده بود بلژیک. در سالن انتظار کنسرت، چند نفری یک میزی در حدود ده متر گذاشته بودند که ساندویچ و نوشابه می فروختند. هموطنان ما از سرو کول هم برای خرید ساندویچ و نوشابه بالا می رفتند. یکی از دوستانم هم میز کتاب کوچکی گذاشته بود، و من کنارش ایستاده بودم.
از فاصله چند متری، بعضی هموطنان با نگاه تحقیر آمیزی که انگار ما گدایی می کنیم، می گذشتند. بالاخره یکی از هموطنان شهامت به خرج داد و با دهانی پر نزدیک میز ما آمد، و یک کتاب کلفت را برداشت و گفت: عجب کتاب سنگینِ خوبیه. من گفتم؛ اگر کتاب سنگین می خواهی باید «لغتنامه دهخدا، یا تاریخ ادبیات در ایران را به قلم ذبیح الله صفابخری»!
طرف گفت، اینا دیگه کین؟. 3
بهمن 1394 ــ 23 ژانویه 2016ــ بلژیک ــ اردوخانی
از فاصله چند متری، بعضی هموطنان با نگاه تحقیر آمیزی که انگار ما گدایی می کنیم، می گذشتند. بالاخره یکی از هموطنان شهامت به خرج داد و با دهانی پر نزدیک میز ما آمد، و یک کتاب کلفت را برداشت و گفت: عجب کتاب سنگینِ خوبیه. من گفتم؛ اگر کتاب سنگین می خواهی باید «لغتنامه دهخدا، یا تاریخ ادبیات در ایران را به قلم ذبیح الله صفابخری»!
طرف گفت، اینا دیگه کین؟. 3
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟