بین خودمان باشد، به کسی نگویید !
مادر بزرگ در خانه سالمندان بود، و من هر هفته یکی ــ دو بار با دست گلی یا جعبه ای شکلات به دیدنش می رفتم. گاهی هم او را روی صندلی چرخدارش می نشاندم و به جنگل می بردم. و هر ماه یکی دوبار هم با هم به رستوران می رفتیم.
هرچه مادر بزرگ می خواست برایش تهیه می کردم. او خواست زیادی نداشت.
مادر بزرگ در حالیکه مانند دختر بچه ای گردن کج می کرد؛ می گفت؛ تو مرا لوس می کنی. من از اینکه او را مانند دختر بچه ای لوس می کردم لذت می بردم.
یک روز با چشمانی پر تمنا گفت: من یک عروسک می خواهم. گفتم، هر چه تو بخواهی من آن می خواهم. روز دگر با او به فروشگاه بزرگ اسباب بازی فروشی رفتیم، عروسک ها یکی از یکی زیباتر بودند، ولی هر کدام را که نشانش دادم، در آغوشش گذاشتم، گفت» من این را دوست ندارم، عروسکی می خوهم که شبیه اولین فرزندم باشد، و خواهش کرد که من برای او مقدار کمی پارچه (ته قیچی) به رنگ های گوناگون، چند تکه چوب نازک، یک قوطی خالی به قطر کم و بیش پنج شش سانتیمتر، کلفتی دو سه سانتیمتر و چند تا مداد رنگی و چند تا سوزن ببرم. خواستش را با دل جان برآورده کردم.
پس از چند روز که به دیدنش رفتم، دیدم با آنچه برایش برده بودم، عروسکی ساخته که موهایش را از پارچه سیاهی که نازک ــ نازک بریده، چشم و ابرو سیاه، دهانی قرمز، دست پایی سپید، بدون انگشت، با پیراهنی رنگ و وارنگی که تا روی زانوی عروسک می آمد.
گفتم؛ مادر بزرگ، به گفته دوست و دشمن، مادرم و خاله ام هر دو دوران جوانی خیلی زیبا بودند، حتی حالا هم که سنی از آنها گذشته، نمکی دارند، این عروسک زشت شبیه هیچ کدام از آنها نیست. گفت: این درست شبیه اولین دخترم، که مادرم برایم درست کرده بود است، زمانی خود دخترکی بودم، من آن را تا موقعیکه شوهر کردم داشتم، پس از من مادرت و خاله ات با آن بازی کردند، و زمانی که به دوران کودکی خواهر و دختر خاله هایت رسید، تکه پاره شده بود، او نخستین دختر من بود، زمانی که خود دخترکی بودم.
یک روز در اتاق همگانی خانه سالمندان دیدم که دختر مادر بزرگم دست به دست مادر بزرگ های دیگر می گردد. چند روز بعد من برایشان مقدار زیادی از آنچه برای مادر بزرگم برده بودم، بردم. همه خوشحال شروع کردند به عروسک ساختن.
یک روز که زودتر از وقت ملاقات به خانه سالمدان رفته بودم، و ساعت استراحت شان شان بود، دیدم که پدر بزرگ ها با عروسک ها بازی می کنند، نوازش شان می کنند، برای شان قصه می گویند.
مادر بزرگ گفت: همیشه ساعت دو ــ سه بعد از ظهر که وقت استراحت ما است، ما خودمان را به خواب می زنیم، پدر بزرگ ها یواشکی می آیند، بچه ها را از کنار ما بر می دارند، با خودشان می برند و مدت کوتاهی با آنها بازی می کنند، و دو باره آرام می آورند کنار ما می خوابانند.
مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها با بچه بازی می کردند، و گاهی هم من با آنها همبازی می شدم.
بین خودمان باشد، به کسی نگویید،
24 دی 1394 ــ 14 ژانویه 2016 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟