و من با غمی در دل مانند همیشه داستان می نویسم !
خرگوشی از دندن و چنگال گرگی گریخت و به درون پوست شیری پناه برد. گرگ تا نزدیک پوست آمد و چنین وانمود کرد که شیری خفته است، و آرام در حالیکه در دل می خندید از آن دور شد.
خرگوش در پوست شیر خوشحال، پنداشت که هیچ درنده ای به او نزدیک نخواهد شد.
از دوران باستان شیر را با پیل کاری نبود، گراز و شیر را با هم رقابتی نبود. آهوان با دیدنش پا به فرار می گذاشتند. گور خر ها گوش تیز کنان از او دوری می جستند. گاوهای وحشی از دیدن او کنار هم جمع می شدند و نفس ــ نفس زنان شاخ برایش می کشیدند. دریدن پرنده ای در مقام شیر نبود. زرافه همیشه از بالا نظاره می کرد.
چند صباحی چنین گذشت. گور خرها دیدند که شیر با کره هایشان بازی می کند. آهوان دیدند که بچه هایشان از سرو کول شیر بالا می روند و به گوساله ها علف می خوراند . کلاغ به همه جا خبر بردند که چه نشستید، شیر علف خوار شده و هیچ حیوانی را نمی درد. زرافه همیشه از بالا نطاره می کرد.
چون گرگ ها چنین دیدند، با شیر دوست و همرا شدند، وانمود کردند که آنها هم علف خوار شدند. دیگر هیچ حیوانی نه از شیر می ترسید و نه از دوستانش. اما گرگ ها بدون زحمت پنهانی گوساله ای را از گله گاوها جدا می کردند و می دریدند. گاهی بچه اهویی گم می شد. بدون شک سرگرم بازی با بچه آهوهای دیگرند. گور خر پیری تکه پاره می شد، کرکس را مقصر می دانستند. چند صباحی چنین گذشت. زرافه همیشه از بالا نظاره می کرد.
پس از چند سالی، روزی از روزها خرگوش درون پوست شیر به دیار ابدی پیوست. گرگ ها جمع شدند و برایش مقبره بزرگی ساختند. مقبره زیارات گاه شد. و خر (گوش) دیگری در پوست شیر گنجاندند. و این حگایت همچنان ادامه دارد. زرافه با گرنی کج اشک در چشم از بالا همچنان نطاره می کند. و من با غمی در دل مانند همیشه داستان می نویسم.
20 دی 1394 ــ 10 ژانویه 2016 ــ بلژیک اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟