نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژانویه 7, 2016

پیشرفت بزرگ در دانش فحاشی!

پیشرفت بزرگ در دانش فحاشی!

در یکی از کتاب هایم در باره یکی از رهبران حزب توده نوشته ام، «مادر فلان شده».(اکنون پشیمانم) یکی از دوستان توده ایم این جمله خوانده بود، و به من نوشت، در زندان شاه به ما تهمت «خائن، وطن فروش، نوکر اجنبی زده اند، ولی هرگز فحش ناموسی نداده اند». «شما از بازجویان ساواک لومپن تری».
در پاسخ به ایشان نوشتم؛ زنی که خود فروش است، اگر به خاطر لذت جنسی است، آن هم مربوط به خود اوست. اگر از روی فقر است، وگناهکار حکومت است. ولی «خائن، وطن فروش،نوکر اجنبی» خیانت به ملت است.

مدت کوتاهی پیش خانه دوستی بودم، چند نفر دیگر هم بودند، از جمله شخصی به نام «حاج مصطفی» که از ایران آمده بود،. حرف از همه جا و هیج جا شد، تا اینکه «حاج مصطفی» «پس خوردن چند لیوان ودکا » گفت؛ بردار الاغم، با گرفتن سه تا زن خودش را به روز سیاه نشانده. این زن ها با هم همیشه دعوا دارند، و پوستی از سر بردارم می کنند که حساب ندارد، تا هم حرف بزند، می گویند؛ مهریه امان به اجرا می گذاریم. این مرتیکه نفهم اگر تمام ثروتش را بفروشد، نمی تواند، مهریه زن هایش را بدهد. حاج خانم زن من، مهریه اش پیش از انقلاب ده هزار تومان بود، بگیم امروز شده ده میلیون تومان، پولی نیست! در خانه نشسته و سرش با بچه ها و نوه هایش گرم آست. من هم در سیر و سیاحت. هر دفعه هم با دست پر بر می گردم، او هم خوشحال و هم راضی است و دعایم می کند.

آدم باید مخ خر خوده باشد که سه تا زن بگیرد. تلفن می کنم به یک هتل پنج ستاره در «ریدو ژانرو» می گم؛  I am Haj Mustafa ، فورا سلام می کنند و حالم را می پرسند و می گویند، «سفید می خوای، سیاه می خوای، یا سبزه». هرچه بخوام می گویم؛ تا میرم در اتاقم تو هتل، طرف لخت خوابیده، با یک بطری شامپاین. از اونجا تالفن می کنم به یک هتل دیگر در «میامی» بعدش هوس پوست سفیده، سفید می کنم، تلفن می کنم، «توکیو»یا هر شهری در هرکشور که بخوام، این جوری سالی سه چهار ماه دور دنیا رو می گردم.
پرسیدم حاجی تا حالا یک موزه تو این کشورها رفتی؟ گفت؛ بابا ول کن، مگه تو موزه چه چیزی پیدا می شود، تابلو؛ در تهرن کنار خیایان ریخته اند، مجسمه، سر هر چهار را یک مجسمه است، آثار باستانی، ما خودمان جزو آثار باستانی هستیم.
گفتم، حاجی فلانت تو مخت است، فقط به فلانت فکر می کنی، «واقعا که آدم بی فرهنگ و عقده ای هستی».

یک دفعه حاجی رنگ داد و رنگ گرفت و گفت؛ تو زندان آخوندها به ما فحش خواهر و مادر می دادند، هفت پشت مان را می جنبانیدند، بی شرف و بی ناموس، قرمساق  و دیوس نثارمان کرده اند، ولی هیچ کس به ما نگفت؛ بی فرهنگ و عقده ای، ما را بگو که خیال کردیم نویسنده ای آدم حسابی، شما از آن باز جویان زندان هم بی ادب تر نفهم تری، صد رحمت به آنها. این یک پیشرفت بزرگ در دانش فحاشی نیست؟
17 دی 1394 ــ 7 ژانویه 2016 ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: