انگوشت جناب ابوالفضل !
اگر اشتباه نکنم ، کم و بیش سال 1338 ــ1339 بود. یک روز از «کیلانِ دماوند» ( دهی بود در سه فرسنگی دماوند) با اتوبوس صلواتی به تهران می آمدم (اتوبوس صلوتی اتوبوس های «دوج» زمان جنگ بود، که صد کیلومتر را به مدت 8 تا 9ساعت می پیمود،هر جا هم که گیر می کرد، یا جاده خطرناک بود، راننده می گفت: بر محمد الش صلوات بلند ختم کنید، همه صلوات می فرستادند)
به علاوه مسافرین، روی سقف اتوبوس هم مانند همیشه تا آنجا که می شد، آنروز سیب زمینی و جنس های دیگر بار بود. وسط اتوبوس هم پر بود از گونی های قیسی و برگه زردالو و چند تا مرغ خروس پرصدا.
در بین راه اتوبوس در رودخانه ای گیر کرد، درنتیجه بارها را با زحمت خالی کردند. و مردان با پای برهنه شروع کردند به هول دادن اتوبوس. در حالیکه همه تا آنجا که می توانستند، یا علی گویان، زور می زند، دیدم که آخوندی با یک انگشت اتوبوس را فشار می دهد. گفتم آآآآآقا با یک انگشت کسی زور نمی ده. گفت؛ این انگشت «حضرت ابوالفضله».بنده هم با (اجازه شما خوانندگان) انگشتی به ماتهت آقا فرو بردم که یک متر از جایش پرید و گفتم؛ » این هم انگشت جناب ابوالفضله».
نگویید من بی تربیت هستم.
7 آذر 1394 ــ 27 نوامبر 2015 ــ بروکسل ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟