نگاشته شده توسط: ordoukhani | نوامبر 26, 2015

زن ذلیل !

زن ذلیل!

خیلی ها می گفتن که «هوشنگ« با اون هیکل غولش زن ذلیله و هر چی اون زن یه وجبیش میگه، میگه چشم خانم. ولی این خیلی ها جلوی خودش جرات نداشتن از این شکرهای زیادی رو بخورن، چون می دونستن اگه یک مشت بهشون بزنه، مثل اگهی های تبلیغاتی داروی نظافت به دیوار می چسبن.


قد هوشنگ در حدود 190 بود، به قول خودش هر چی هم رژیم می گرفت، وزنش از 105 کیلو کمتر نمی شد. زنش «گیتی» کم و بیش قدش 165، وزنش باز هم به گفته خودش از 63 کیلو بالاتر نمی رفت.
یه روز نشسته بودم با «هوشنگ» و چایی می خوردیم و گپ می زدیم. شوخی می کردیم و سر به سر هم می ذاشتیم. یه دفعه زنش اومد و سر هیچی و پیچی( چرا فلان چیز واسه بچه نخریده) با خنده داد و بیداد راه انداخت. هر چی گفت، «هوشنگ» هوشنگ گفت: «چشم خانم، چشم خانم… اگه یه خورده دیگه جلوی «اردوخانی» داد و بیداد کنی بلند میشم خرت رو می گیرم، اونوقت خودت می دونی چکارت می کنم». گیتی با خنده گفت: «خجالت بکش مرد، سن و سالی ازمون گذشته». هوشنگ گفت: «بلند میشم چند تا ماچت می کنم، اگه تنت می خواره و ماچ می خوای رو راست بگو، چرا دنبال بهانه می گردی»؟ گیتی هم در حالیکه یک کمی سرخ شده بود، با لبخندی یک نگاه معنی داری به شوهرش کرد و رفت.
هوشنگ گفت: «این خانم رو می بینی با یه وجب قدش، کاری کرده که هرچی بگه، نمی تونم از گل بالاتر بهش بگم. تو که می دونی، وقتی زن اولم درگذشت، و این خانم زن ما شد، یه پسر12 ساله، یه دختر 10 ساله، و یه پسر 3 ساله  داشتم. با وجودیکه هنوز جوون بود، همون روز اول گفت؛ «می دونی چیه ؟ بچه نمی خوام. چون وقتی بچه دار شم، می ترسم به این بچه ها نتونم خوب برسم، دو دستگی ایجاد بشه. زن بابا نمی خوام باشم، می خوام مادر باشم». به جون خودش، از صد تا مادر به این بچه ها بهتر رسید. به درسشون، به مشقشون، به ورزششون، به سر و وضعشون، به غداشون، خلاصه هر چی بگم کم گفتم. هر وقت هم یه مشت آدم های احمق فضول ازش می پرسیدن، چرا بچه دار نمیشی، بری اینکه دهنشون رو ببنده، جواب می داد؛ «نمی تونم بچه دار شم». این نقص رو واسه خاطر من و بچه هام رو خودش گذاشت. تو که می دونی پسر بزرگم  خوب درس خوند و دانشگاه رو تموم کرد و حالا شغل خوبی داره. دخترم همینطور خوب درس خوند، اونم کار خوبی داره و به زودی هم شوهر می کنه، البته همش با زور و زحمت این خانم.  حالا هم تمام حواسش جمع این آخریه. تب کنم واسم می میره، و هزار جور محبت دیگه رو از من و بچه هام حتی پدر و مادر پیرم دریغ نمی کنه. حالا چهار تا داد هم بزنه، بذار بزنه، این نهایت بی وجدانیه که این همه گذشت و فداکاری رو نبینم وجوابش رو بدم. هر وقت که زیاد داد و بیداد می کنه، بلند می شم و خرش رو می گیرم، مثل یک برگ گل، از زمین بلندش می کنم، تو بغلم یخورده فشارش می دم، چند تا ماچش  می کنم، اونوقت مثل یخ تو آفتاب وا می ره. حالا بذار این مردم بی شعور و نفهم هر غلطی می خوان، بکنن. یه وقت ها فکر می کنم، ما مثل آینه ایم که دیگران در آن نقش خودشون را می بینن. عیب رو در آینه می بینیم و نه در خود.
خوشبختانه در خلوت ما نیستند تا ببنند چه عاشقانه با یکدیگرم».

27 خرداد 1392 ــ 17 ژوئن 2013


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: