نگاشته شده توسط: ordoukhani | نوامبر 21, 2015

به فلاکت میوفته !

 

به فلاکت  میوفته

مدت کوتاهی پیش در جمعی از جوانان ایرانی بودم. یکی از جوانان  که اگر اشتباه نکنم سال پنجم پزشکی است، گفت: من اغلب به خانه دوستان همکلاس بلژیکی خودم  رفته ام . و دلم می خواست یکبار آنها را به خانه خودمان دعوت کنم. این موضع را به مادرم گفتم. او  گفت: اشکالی ندارد هر وقت خواستی آنها را دعوت کن . به من بگو چند نفر هستند،تا من چند نوع غذای ایرانی برای شما تهیه می کنم .

شنبه شبی با دوستانم در حدود ده نفر دختر و پسر قرار گذاشتم که به خانه ما بیایند. مادرم بنا به قولی که داده بود سه-چهار نوع د درست کرد،و بعد از سلام احوالپرسی کوتاهی ما را تنها گذاشت. در ضمن خواهرم که  دو ـ سه سالی از من کوچکتر است هم بود.

چشم تان روز بد نبیند. پدرم که هیچوقت برای آب خوردن هم  از جلوی تلویزیون بلند نمی شود، آمد . شروع کرد با فرانسه دست و پا شکسته از  خودش تعریف کردن و هجوهای احمقانه فارسی را به فرانسه ترجمه کردن و خود شیرینی کردن جلوی دوستان دختر من. ما که اهل مشروب خوردن نبودیم، شاید یک لیوان شراب سر غذا نه بیشتر خوردیم ، اصرار کردن به خوردن شراب و ویسکی . خودش هم مثل یک خر بلانسبت خر، خورد و مست کرد بیشتر از بیش مزخرف گفت .خواهرم رفت و از مادرم خواهش کرد که پدرم را صدا کند. او هم با ادب و مهربانی خواست پدرم را ببرد حریفش نشد که نشد.  ماند تا ساعت دوازده که همه رفتند من جلوی دوستانم واقعا از رفتار پدرم شرمنده شدم . البته دوستانم هر کدام یک طور به من فهماندند که نباید شرمنده باشم .

یکی از دخترها که همسن خواهرم بود ، به نام «م «بیش از دیگران می گفت و می خندید، و سر به سر پدرم می گذاشت.  چند روز بعد پدرم در ضمن تعریف از دوستان من نشانی و تلفن » م » را از من خواست.

من در پاسخ اش تنها با نگاهی به سرتا پایش کردم و چیزی نگفتم. پدرم گفت: تو سنده منی* ، از کون خودم افتادی حالا خودت رو واسه من می گیری. باز هم چیزی نگفتم.

این یک نمونه کوچک از پستی پدرم بود. مادرم جرات نمی کند دوستان زنش را به خانه دعوت کند. اگر هم پیش بیاید برای زمانی است که او در خانه نباشد. من بار ها در مهمانی ها دیدم که پدرم جلوی مادرم از خوشگلی  و خوبی زنهای دیگر تعریف می کند. در صورتی که مادرم نسبت به سن اش زن زیبائی است.

 دیروز غمگین از مادرم پرسیدم : چگونه تو توانستی یک عمر با همچین مردی زندگی کنی گفت: مادر ، اول به خاطر تو  و خواهرت بود، حالا به خاطر خودش که دلم واسش می سوزه .بیچاره رو اگه ولش کنم به فلاکت میوفته .

*مردی  بر سر تپه ای خاکی سنده سفتی انداخت. سنده قل خورد به طرف پائین . مرد گفت بر گرد، برگرد. سنده همچنان به طرف پائین می رفت. مرد گفت از کون خودم افتادی ، حالا خودت رو برای من می گیری. این دستان را باره ها از پدرم شنیده بودم. بروکسل 26 نوامبر 2007 ــ 5 آذر 1386


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: