شرمنده از دروغی که گفته ام.
«قابل توجه کسانی که اصرار دارند نوشته های شان به اشتراک کذاشته شود» و روزی ده تا مطلب در فیس بوک می گذارند.
خبر خیلی مهم، به اشتراگ بگذارید. اگر این نوشته را به آگاهی هموطنان نرسانید، ایرانی نیستید. (هرکی از ننه اش قهر کرده،» می گوید: ما ایرانی ها حافظه تاریخی نداریم») (من از عمه ام قهر کرده ام) چنانچه از حادثه ای ناگواری که برای من پیش آمده، پند نگیرید، شما هم حافظه تاریخ ندارید، و مانند گذشته، از دیگران( از تاریخ) چیزی نیاموخته اید.
تابستان پیش ساعت چهار ــ پنج بعد از ظهر در جنگلی که نزدیک خانه ام است، قدم می زدم. خورشید می درخشید و گرما می داد، نه چندان که بسوزاند. بوی عطر گل و چمن همه جا پراگنده بود. نسیم گل ها را نوازش می کرد، برگ درختان به هم بوسه می زدند. خزندگان می خزیدند. دوندگان می دویدند، چرندگان می چریدند، پرندگان آواز خوانان می پریدند، کلاغ ها قار ــ قار می کردند. در آب ریزی قورباغه های نر در عشق معشوق غور ـــ غور می کردند. کلاغی آمد یکی از قورباغه ها را گرفت و پر زد و رفت. سایر قورباغه ها به احترام روان پاک از دست رفته، چند دقیقه اعلام سکوت کردند.
من هر چه کوشش کردم که شعر در وصف این اوضاع رمانتیک، و حال خودم بگویم، نتوانستم، شعر بند شده بودم.
پس از ساعتی قدم زدن احساس کردم پای راستم گرفته و درد می کند. برای آرام گرفتن درد پایم، آن را روی تنه درختی که افتاده بود گذاشتم، و زانویم را خم کردم که ناگهان صدای جری شنیدم و خشتکم پاره شد. و همزمان باد پر صدایی هم از من خارج گشت. به پشتم نگاه کردم دیدم، چند نفری مرد و زن ایستاده اند، و با شگفتی مرا می نگرند. شرمنده گفتم: ما یونانی ها ضربالمثلی داریم که می گوید: (نخواستم آبروی ایرانی ها را ببرم، بدین جهت گفتم، ما یونانی ها) این شتری است که در خانه همه کس می خوابد. مرد خردمندی گفت: ما بلژیکی ها ضربالمثلی داریم که می گوید: مهم نیست، برای هم کس پیش می آید، حتی برای شاهنشاه.
در این مدت یکسال چند بار آن بزرگوار مرا دیده، و هر بار با خنده گفته: یونانی گوزو حالت چطوره؟
باور کنید سخت دچار ناراحتی وجدان شده، و رنج می برم به خاطر دروغ بزرگی که گفته ام. چنانچه می خواهید مانند من رنج نبرید و ناراحتی وجدان نداشته باشید، زمانیکه بین دو پایتان فاصله می اندازید، زانو خم می کنید، شلوارتان خوب را بالا بکشید.
پس از ساعتی قدم زدن احساس کردم پای راستم گرفته و درد می کند. برای آرام گرفتن درد پایم، آن را روی تنه درختی که افتاده بود گذاشتم، و زانویم را خم کردم که ناگهان صدای جری شنیدم و خشتکم پاره شد. و همزمان باد پر صدایی هم از من خارج گشت. به پشتم نگاه کردم دیدم، چند نفری مرد و زن ایستاده اند، و با شگفتی مرا می نگرند. شرمنده گفتم: ما یونانی ها ضربالمثلی داریم که می گوید: (نخواستم آبروی ایرانی ها را ببرم، بدین جهت گفتم، ما یونانی ها) این شتری است که در خانه همه کس می خوابد. مرد خردمندی گفت: ما بلژیکی ها ضربالمثلی داریم که می گوید: مهم نیست، برای هم کس پیش می آید، حتی برای شاهنشاه.
باور کنید سخت دچار ناراحتی وجدان شده، و رنج می برم به خاطر دروغ بزرگی که گفته ام. چنانچه می خواهید مانند من رنج نبرید و ناراحتی وجدان نداشته باشید، زمانیکه بین دو پایتان فاصله می اندازید، زانو خم می کنید، شلوارتان خوب را بالا بکشید.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟