نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 9, 2015
دیوانه منم!
دیوانه منم! دیوانه ای در خواب به سنگی از دیوارقصری گفت: «خوشا به حالت که گلِ تورا به سنگ دیگری وصل کرده». سنگ گفت: «گِل میان ما جدایی انداخته، زمانی ما یکی بودیم، فرهاد کوهکن سوخته از عشق شیرین ما را زهم جدا کرد. ما قربانی عشق فرهاد به شیرینیم». سنگ ریزه ای گفت: «چه می گویی؟ مرا ببین که چگونه از صخره ای جدا شده ام، تا چهارپایان و رهگذران مرا لگد کوب کنند». مشتی خاک فریاد بر آوردند: «ما را فراموش کردید، قله نشین کوهی بلند بودیم که پای عقاب به آن نمی رسید. بنگرید که چگونه زمان ما را ز اصل خویش دور کرد، خاک کرد، خوار کرد. هرکه از اصل خویش دور شد، خاک شد، خوار شد». دیوانه در خواب شنید. خاک آلود بیدار شد. دیوانه منم.! 18 اردیبهشت 1394 ــ 8 مه 2015 ــ بلژیک ــ اردوخانی
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟