بهترین مهمانی
نمی دانم فراموش نشدنی خاطره ای که از مهمانی رفتن به یاد دارید کدام است؟
از همان کودکی زیبا پرست بودم؛. هنوز به مدرسه نمی رفتم. دق ـ دق ـ دق. با خیالم در گوشه از حیاط حلقه در را بر در کوبیدم. دخترکی آمد با خیالش در را باز کرد و سلام کرد، و سپس ادامه داد: «بفرمایید تو».
ــ سلام خانم! حال شما چطوره؟ حال مادرتون خوبه؟ باباتون خونه نیست؟
ــ مادرم حالش خوبه رفته خرید. بابام هم سر کاره. حالا چرا نمی فرمایید تو؟ دم در وایسادید.
دخترجلو و من به دنبالش. چهار زانو کنار سماوری برنجی به اندازه یک وجب می نشست. پیراهنش گلدارش را روی زانو ها و پاهایش می کشید، به طوری که تنها کف پاهایش پیدا بود. قوری به اندازه نصف سیب روی سماور. کنار آنها چند استکان به اندازه انگشت دانه، قندانی به اندازه نصف یک گردو. در حالیکه با خیالش دو استکان چایی برای هردویمان می ریخت، می گفت: «خب چه خبر؟ از این طرف ها! را گم کردین؟ سایه تون سنگین شده! حال آقا جونتون (پدرم) چطوره؟ خانم جونی (مادرم) ناخوش بود، بهتر شدن؟
ــ والله خیلی وقت بود می خواستم خدمت تون برسم، وقت نمی شد. آقا جون حالش خوبه. خانم جونی هم الحمدالله ناخوشیش برطرف شد. سلام هم رسوند.
در خیال مان، قند در استکان چای می زیم و چای می نوشیدیم. کودکی از کرک نخ در گوشه ای آرام خوابیده بود.
من این مهمانی را دوست داشتم. و برایم زیبا ترین و تا کنون فراموش نشدنی ترین مهمانی است که به یاد دارم.
چند سالی بعد؛ کم و بیش با دخترکان همسن خودم لی ــ لی و یک قل و دوقل بازی می کردم. آن پاهای ظریف که به سنگ می خورد را دوست داشتم. آن دست های کوچک که قلوه سنگی را بالا می انداخت و سنگی دیگر را از زمین بر می داشت و سنگ اولی را در هوا می گرفت، دوست داشتم.
با دخترک ها نان ببر و کباب بیار بازی می کردم، دستی که می خواست پشت دستم بزند را می گرفتم و با سایه انگشتانم نوازش می کردم.
آیا پروانه ای را نوازش کرده اید؟ آیا گل برگی را نوازش کرده اید؟ این چنین آن دست هایشان را نوازش می کردم. من آن دست ها را دوست داشتم.
وقتی دخترک ها از من قهر می کردند، چنان غمگین بودم که گویی دنیا با من قهر است. وهمیشه این پسرک بود که منت می کشید.
بزرگتر که شدم، با دخترها مشاعره می کردم. صد ها بیت شعر به خاطر مشاعره با آنها آموختم.
لام بده؛ لبانت چون غنچه… چ بده؛ چشمان خمارت… ر بده؛ رخ گلگونت… الف بده؛ ابروی چون کمانت….
قاف بده؛ قد رعنایت… دال بده؛ دل سنگت، دست های نوازش گرت…
زن زیباترین موجودی است که هستی آفریده. چه کنم که از همان کودکی زیبا پرست بودم؟
28 دی 1393 ــ 18 ژانویه 2015 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟