دوستان گرامی من «مجید» و «منیژه» پسری 9 ساله دارند به نام «بیژن» که پدر و مادر، معلم و همکلاسی های این بچه یک وجبی همیشه از دستش در عذاب اند. معلم «بیژن» تعریف می کرد که؛ «او هر روز بچه ها را به گریه می انداخت. یک روز برای نخستین بار گریه کنان آمد پیش من. گفتم چی شده؟ گفت که سر یکی از بچه ها را گاز گرفتم، دندانم درد گرفته».( بگذریم از اینکه از سر بچه خون آمده.)
بیژن مرا «عمو اروخانی» صدا می کند و مرا خیلی دوست دارد. چندی پیش » مجید» همراه پسرش به خانه ما آمدند. مجید گفت: «من و مادرش که حریف این بچه نمی شویم، جرات هم نداریم یکی تو سرش بزنیم، اونوقت کارمون به دادگاه حمایت از کودکان می کشه. هیچی نمی خوره جز آبگوشت با لوبیا، قرمز، نخود و پیاز. بی ادبی نشه مرتب با صداهای مختلف می گوزه. کر ــ کر می خنده هر چی من و مادرش می خوایم بهش یه چیز دیگه بدیم، نمی خوره. از دست این یه وجبی جرات نداریم خونه کسی بریم، اونجا هم شر به پا می کنه. خلاصه چه درد سرت بدم، مدرسه و خونه رو به گند کشیده. تنها جلوی شماست که بی ادبی و اذیت نمی کنه و یه خورده آروم می شینه، اصلا نمی دونم به کی رفته؟ تو خدا یه خورده نصیحتش کن، بلکی حرف شما رو گوش کنه». یک کمی فکر کردم و گفتم: «برو سه روز دیگر بیا».
در این مدت، آبگوشت و پیاز نخوردم. و جلوی خودم را به شدت گرفتم، و دل دردم را تحمل کردم. پس از این مدت «مجید» و «بیژن» آمدند. پس از سلام و احوالپرسی، «مجید» پرسید: «چرا به ما گفتی سه روز دیگه بیاییم»؟ عرض کردم که در این مدت آبگوشت نخوردم، و به مویت قسم بادی هم از من خارج نشد، بدین جهت حالا با وجدان راحت می توانم به فرزند دلبند تو بگویم که با ادب باشد! مردم آزاری نکند! آبگوشت کمتر بخورد! و… هنوز اندرزهای گهر بار من تمام نشده بود که «بیژن» گفت: «عمو جون! شما فقط سه روز جلوی خودت رو نگهداشتی، حالا می خوای به من نصیحت کنی. به قول بابا بزرگم که شما رو از بچگی می شناسه، می گه این آقا در بچگیش انگوشت کون ماه می کرد، جای نریده نذاشته بود، پدر و مادر تا هفت پشت فک و فامیل، در و همسایه از دستش در غذاب بودن، حالا واسه اینکه سه روز آبگوشت نخوردی و ادب به خرج دادی جرات می کنی من رو نصیحت کنی»؟ دیدم بچه راست می گوید، گرفتم ماچش کردم و گفتم؛ «حق با تو است».
حالا تمام احزاب چپ ایران که پشتیبان و شریک جنایت های جمهوری اسلامی بودند، وقتی دیدند که آلت دست آخوندها شده اند، و به بازی شان نمی گیرند، پس از مدت کوتاهی آبگوشت و پیاز نخوردن، یکباره دمکرات، آزادی خواه، برابری خواه، و… شدند. بگذارید دست کم سه ــ چهار نسل بگذرد، سپس این ادعا ها را بکنید.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟