نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 17, 2014

پستانک !

پستانک !
آقای رییس مانند همیشه سیگاری در دهان وارد اداره می شود، سیگار را از دهان بر می دارد، در دست چپش می گیرد، با دست راست و لبخند، دست یک ــ یک کارمندان ( زن و مرد) را با گرمی می فشارد، احوال پرسی می کند، وقتی که در دفترش  است،  اگر احساس کند که یکی از آنها مشکلی دارد، او را به نزد خود می خواند تا چنانچه شخص مایل باشد مشکلش را با او در میان بگذارد. آقای رییس تا انجا که امکان داشته باشد، به او کمک می کند.
دیوارهای دفتر آقای رییس شیشه ای است، به طوری که کارمندان، و او همدیگر را به خوبی می بینند. گاهی هم به هم لبخندای می زنند و سری تکان می دهند. عیب آقای رییس این است که سیگار پشت سیگار می کشد، به طوری که اتاقش را دود همچون مه ای فرا گرفته. البته گاهی هم پنجره را باز می کند.
یک روز آقای رییس مانند همیشه به اداره آمد، پس از دست دادن و احوالپرسی با کارمندان، به هریک نامه ای داد و با لبخندی به دفترش رفت. وقتی آنها نامه را باز کردند، دیدند که دعوت نامه ازدواج او با دوشیزه «م» است که آنها او را هرگز ندیده، حتی نامش را هم نشنیده بودند. این سبب شگفتی شان شد. چون دو سه نفر از همکاران شان دختران زیبا و تحصیل کرده ای بودند، ولی آقای رییس رفتارش با آنها همیشه دوستانه، اما رسمی بود. از خودشان می پرسیدند که این دختر چه دارد که همکاران ما ندارند؟
شب عروسی با ساز، آواز و رقص، و خوردنی و نوشیدنی فراوان گذشت. سه چهار ما بعد آقای رییس با خوشحالی به همکارانش خبر داد که همسرم آبستن است، آنها به او شادباش گفتند.

آقای رییس در خانه مرتب سیگار می کشید. همسرش از او خواهش کرد، برای سلامتی نوزاد بهتر است نزدیک آنان سیگار نکشد. از آن پس او برای سیگار کشیدن به باغچه خانه، یا روی ایوان می رفت.

بچه به دنیا آمد. همکارانش چندین چعبه پوشاک، و بسته بزرگی  پستانک از نوزادی تا دوسالگی به او پیش کش کردند.

زمستانی سرد بود. نیمه شب آقای رییس از خواب بیدار شد. با وجود سرما خوردگی ی سخت چنان هوس سیگار داشت که حاضر بود دنیا را با یک دانه سیگار عوض کند.  بی اراده به دور خودش می چرخید که یکباره چشمش به جعبه پستانک های بچه افتاد، یکی از آنها را برداشت، با شرمندگی در دهان گذاشت، و رفت کنار همسرش به پشت به او خوابید. همسرش شنید که او ملچ ــ ملچ می کند. فکر کرد آب نباتی در دهان دارد. وقتی همسرش به خواب رفت، سر بلند کرد و دید که او پستانکی در دهان دارد.
فردا صبح آقای رییس پستانکی در دهان نوزاد، و پستانکی دیگر در دهان  زن دید. پستانک را از دهان او برداشت، دقایقی طولانی لب بر لبش گذاشت. در این خانه هر سه نفر پستانک در دهان داشتند. زمانی رسید که کودک پستانک نمی خورد، ولی بین پدر و مادر می نشست، پستانک از دهان یکی بر می داشت بر دهان دیگری می گذاشت، و با هم قهقهه سر می دادند.

پس از چند روز، آقای رییس به اداره اش برگشت، خیلی کوتاه با همه هم خوش و بش کرد، و با عجله به دفترش رفت. کارمندان متوجه شدند که او همیشه دستش جلوی دهانش است، و هر وقت که از دفترش خارج می شود چیزی در دست مخفی می کند. با وجودی که آقای رییس شیشه های دفترش را تا نیمه رنگ خاکستری کرده بود، کارمندان پی بردند که او پستانک می مکد.

یک روز وقتی آقای رییس به اداره آمد، با شگفتی همه همکارانش را پستانک در دهان دید.

19 مهر 1393 ــ 11 اکتبر 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: