برو به دنبال عاقلان!
در خواب خود را در آینه خیال پرنده کوچک و سبکبال دیدم که باد مرا از خراسان، به آذربایجان، از آنجا به بلوچستان، سیستان، سپس به فارس، گیلان و مازندران می برد. لحظه ای خود را در تهران یافتم که ناکهان شیطان در برابرم هویدا گشت. گفت: علیک سلام. گفتم سلام نکردم که تو علیک می گویی. گفت: من خدای زمینی هستم، همه ما را ستایش می کنند، تو ما را سرزنش! بنده و ستایشگر ما باش تا به مال فراوان و مقام بلند شهرت رسی. گفتمش خود را به قیمت هستی نمی فروشم، این گمنامی را با مقام خدایی آسمانی جایگزین نمی کنم. چنان خندید که زمین به زیر پایش، آسمان بر سرش لرزید، خود ز خنده خود ترسید. من بی اعتنا ز جای خود نجنبدیم. فریاد زد، دهانت می بندم، قلم ات می شکنم، تو را می کشم. گفتم: آن لحظه که احساس کنم، که ممکن است شتایشگر تو باشم، خود دهان خود می بندم، قلم خود می شکنم، خود را می کشم.
نگاهی نا امیدانه به من کرد و گفت: دیوانه ای. گفتم دیوانگی آزادگی است، برو به دنبال عاقلان. ناکهان مانند دود در خود پیچید و به آسمان رفت.
29 مهر 1393 ــ 21 اکتبر 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟