پیر مرد و معشوقش
نخستین صدایی که پس از به دنیا آمدنش شنید، صدای تیک ــ تاک ساعت قدی بود. گویی این صدا را در دل مادر همزمان با ضربان قلب او شنیده بود. هنوز چند روزی از به دنیا آمدنش نگذشته بود که سرش را به طرف صدای ساعت بر می گرداند.
نخستین شبی که پدر و مادرش او را در اتاق خودش خواباندند، چنان گریه کرد که آنها نگران شدند، زمانی که او را نزدیک ساعت آوردند، آرام شد. ولی به مجرد اینکه او را به اتاقش می بردند، یا جاییکه صدای تیک ــ تاک ساعت به گوشش نمی رسید، شروع می کرد به گریه کردن. ناچار ساعت قدی را به اتاقش بردند، آنجا بود که او سر به طرف ساعت، آرام می خوابید.
مادرش می گفت: «بگو مامان». او می گفت: «تیک ــ تاک»، … پدر هر چه کوشش می کرد که پاپا بگوید، او می خندید و می گفت: «تیک ــ تاک»، … یک روز صدای ساعت را خاموش کردند، او به گریه افتاد و شیرنخورد. صدای تیک ــ تاک ساعت که بلند شد، او دست از گریه برداشت، خندید و شیر خورد، و پاپا و مامان گفت. نخستین بار که توانست چهار دست پا برود، به سوی ساعت رفت، و سرش را به آن مالید، کنارش به بازی نشست، مادرش شیرش داد و در تخت خوابش گذاشت.
… از دبستان، سپس از دبیرستان و دانشگاه با عجله به خانه می آمد، کنار ساعت می ایستاد، دور از چشم دیگران، نوازشش می کرد، گاهی هم او را در آغوش می گرفت، با او حرف می زد.
او که دیگر مردی بود با قدی تقریبا بلند، (اما همیشه کوتاه تر از ساعت) و شغلی پر درآمد، ورزشکار، و مقامی ارزشمند، خوش برخورد، روزی که خواست از پدر و مادرش جدا شود، تنها چیزی که خواست به خانه اش ببرد، ساعت قدی بود.
مرد از سرکارش که می آمد، یک راست به طرف ساعت می رفت، همانجا که اتاق کار و خوابش بود.
در زندگی با دختران بسیاری آشنا شد، ولی هیچ دختری حاضر نبود تمام شب هر ثانیه صدای تیک ــ تاک، و هر ساعت صدای ناهنجار دنگ ــ دنگ این ساعت را بشنود.
با گذشت زمان مرد اندیشید، که آرام پیر می شوم، چه خوب است که معشوق جوان بماند، صدای ساعت را خاموش کرد.
سال ها یکی پس از دیگری گذشت، ( گویی لحظه ای بود) صورت مرد پر ازچین و چروک شد، کمر خمیده، دستانش لرزان، عصا در دست، تنها دل به این خوش داشت که معشوق جوانی دارد. روزی ساعت را به کار انداخت و شنید، میان تیک و تاک ها زمان زیادی سپری می شد. ثانیه ها، دقیقه و دقیقه ها، به اندازه ساعت طولانی شده بودند. زمان ساعت دیواری خوابیده راهم پیر کرده بود.
مرد عصایی برای معشوق خرید، هر شب کنارش می گذاشت. روزی در پارک دیدمش؛ مرد عصا در دست چپ، حلقه عصایی را در دست راست انداخته، آرام سر به سمت راست بر می گرداند، با نگاهی پرمهر سخن می گفت، و سپس قهقهه سر می داد، و آرام به راه خود ادامه می داد. گویی زیر بغل معشوق را گرفته و با هم قدم می زنند.
18 مهر 1393 ــ 10 اکتبر 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟