نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 6, 2014
می دانم و می داند!
آنگونه آهسته و آرام می آید که صدای پایش نیاید. آرام و آهسته نفس می کشد تا صدای نفس اش هم نیاید. اینگونه با لبخندی بر لب و چشمانی که از شیطنت برق می زند، می آید. می داند که می دانم که می آید. چشمانم را می بندم، خودم را به خواب می زندم. اما لبخند بر لبم، اشتیاق دیدارش مرا رسوا می کند. حال مرا می داند. می دانم که می داند. با چشمانی بسته، نفس گرمش را بر روی صورتم احساس می کنم، چشمانم را باز می کنم. می خندم و می خندد، در آغوش هم، می گوید: «می دانی که می دانم، می دانم که می دانی.»
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟