خرعمو حسین!
عمو حسین! سلام، سلام به خودت و خرت.
عمو حسین یادت می آد با بار خرت داد می زدی ؛
«خربزه و هندونه شیرین، اوردم از ورامین.
انگور عسگری، ییاز خشک انباری،
صابون فرد اعلا، اومده حالا حالا».
عمو حسین یادت می آد درِ خونه سیگار هما با بابا،
حال می داد والا والا.
یه چایی قند پهلو واسه خودت، یه سطل آب واسه خرت.
وقتی می مالیدم زیر گلوی اون حیوون، سر می کرد به آسمون.
می گفتی داره دعات می کنه، دعا به جون خونوادت می کنه.
یادت می آد پوست خربزه می دادم بهش،
می خندید، سرش و می مالید به سرم؟
عمو حسین یادت می آد، اون دخترک که باباش گذاشتش روی خرت،
ترسید و گریه کرد پرید تو بغلت.
عمو حسین یادت می آد می گفتی؛
«دوسال یه قطره بارون نیومد تو دهمون،
عوضش زمین لرزید و خراب شد خونه مون رو سرمون».
زن و بچه به زیر خاک، همه چی رو باختی پاک، پاک.
تو موندی اون خرت،
گرفتی ابسارش، اما هیچوقت نشدی سوارش.
بعد از بیست شبانه روز پیاده،
اومدی اونجایی که خدا روزی داده.
اومدی به تهرون، تو میدن تره بار، شروع کردی به کار.
تو کوچه پس کوچه ها با خرت یا شایدم برادرت.
خودت گفتی نگو خرم، بگو برادرم. برادر از جون عزیزترم.
تو میدون می خوابیدین کنارهمدیگه، گوش می کردی هرچی میگه.
خودت گفتی واسه این تو میدون تره بار می خوابم، چکار کنم یه لونه تو این دنیا ندارم.
یک هفته بود عموحسین پیداش نبود.
اومدم به میدون، پرسیدم کجاست این عمو جون؟
گفت یکی از اون جاهلا؛ «ول کن بابا اسدالله!
چند روزی خر مریض شد، عمو حسین دیوونه شد.
سرش رو بغل می کرد، دست به آسمون واسه اش دعا می کرد،
تا اینکه اون حیوون سقط شد.
عمو حسین هی می کرد گریه و زاری،
گفتمش ول کن عمو! مگه کار و زندگی نداری؟
یک شب سرش رو گذاشت روی گرن خرش، اونوقت جون رفت از بدنش».
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟