خواب بنی صدر!
کجا قطره اشکی تشنه ای را سیراب کند؟ خواب دیدم با بنی صدر در میدانی هستم بیش از دوــ سه برابر زمین فوتبال. زمین با قالی های ایرانی بسیار زیبایی که در خواب هم نمی توان دید، تزیین شده بود. دور تا دور زمین میز چیده بودند. پشت میز در یخچال هایی با درب شیشه ای از انواع مشروبات الکلی چیده بودند. ( ویسکی کنیاک، ودکا،…)
بین میزها و یخچال ها دختران زیبای جوان با دامنی کوتاه، و پیراهن یقه باز به طوریکه تنها نوک پستان هایشان دیده نمی شد، ایستاده بودند. روی سینه شان اتیکت کوچکی چسب شده که رویش نوشته بود؛ «نگاه کردن آزاد، دست زدن ممنوع!» در بین دخترها، خانم هایی با حجاب کامل راه می رفتند. در این میدان چند صد هزار نفر مرد، بی ریش، با ریش، کت و شلواری، عبا و عمامه سپید و عمامه سیاه دیده می شدند. این آقایان برای گرفتن مشروبات الکلی از دختران از سرو کول هم بالا می رفتند. و گاهی هم کوشش می کردند دستی به بدن دخترها بمالند. در این موقع خانم های حجاب دار با باطوم های بلندی که در دست داشتند، محکم بر روی دست آقایان می زدند که آه از نهادشان بلند می شد.
یکباره ده ها هلیکوپتر در آسمان نمایان شد که چند صد گوسپند بریان شده را روی میزها گذاشتند.در این زمان مردان به گوشت ها حمله کردند. در حالیکه هر کدام ران گوسپندی در یک دست را با ولع گاز می زدند، در دست دیگر بطری مشروب الکلی را میان دو لقمه سر می کشیدند، با آهنگ بابا کرم می رقصیدند، و گاهی هم شیشه مشروب را زیر بغل می گذاشتند، و سینه می زدند و تظاهر به اشک ریختن می کردند.
من و بنی صدر در جایی به بلندی چهار — پنج متر کنار این میدان نشسته بودیم. و یک سماور برزگ کنارمان بود. روی آن هم یک قوری گلدار، و من او مرتب چایی می نوشیدیم و به این صحنه نگاه می کردیم. بنی صدر در حالیکه از ناراحتی می لرزید، به من گفت: «نگاه کن این حیوان ها چگونه مشروب، گوشت و چربی را روی این قالی های بسیار زیبا می ریزند و لگد مال می کنند. خوب نگاه کن! یک گوشه آن نایین است، گوشه دیگر اسپهان، آن گوشه را ببین چه زیباست، تبریز است، آن گوشه کرمان، آن گوشه کاشان، آن گوشه مشهد، آن گوشه بلوچ، آن گوشه …، در حالیکه صورتش سرخ شده بود، از درد و رنج به خود می پیچید».
گفتم: «بنی صدر می خوای برات یک لیوان ویسکی بیارم، بخوری، تا حالت بهتر بشه»؟ گفت: «من مشروب الکلی نمی خورم».
چای پس از چایی، نمی دانم چند تا لیوان چایی خوردیم، یکباره احساس کردم که شاش دارم، گفتم؛ «بنی صدر شاش نداری»؟گفت؛ «چرا». با هم به مستراح رفتیم. مستراح انگونه که تصور می کنید نبود، چاهک های بزرگی بود که چند نفر تلو تلو خوران، در حالیکه هنوز تکه ای گوشت را به دندان می کشیدند، دورش جمع شده بودند، و آواز می خواندند، و قهقه می زدند و می شاشیدند. به بنی صدر گفتم: «اگه من شاس بند هم بشم، اینجا نمی شاشم، بیا بریم بیرون پای درخت ها بشاشیم». قبول کرد. رفتیم بیرون هر کدام پای یک درخت شروع کردیم به شاشیدن.(گلاب به روتون) چه شاشی مگه بند می آمد. در همان حال یک سیگار روشن کردم و به بنی صدر گفتم: «سیگار می خوای»؟ گفت: «نه من سیگار نمی کشم». یک دفعه عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی بلانسبت، نه می گوزی، نه عرق می خوری، نه سیگار می کشی. میگن دزد هم که نیستی، هیزم که نیستی، پس چرا همه اش دم از مسلمونی می زنی؟ مسلمون اونا بودن که مثل خر عرق و کباب می خوردن، می زدن و می رقصیدن، به ادبی نشه، دست به آب می کردن روی اون قالی قیمتی. خیر سرت سیاستمدارهم هستی»؟ ادامه دادم که حضرت ماکیاولی فیلسوف ایتالیایی قرن پانزده و شانزده میلادی می فرماید؛ «داشتن صفات خوب چندان مهم نیست. مهم این است که پادشاه فن تظاهر به داشتن این صفات را خوب بلد باشد. حتی از این هم فراتر میروم و میگویم که اگر او حقیقتاً دارای صفات نیک باشد و به آنها عمل کند به ضررش تمام خواهد شد در حالی که تظاهر به داشتن این گونه صفات نیک برایش سودآور است. مثلاً خیلی خوب است که انسان دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد به مذهب و درستکار جلوه کند و باطناً هم چنین باشد. اما فکر انسان همیشه باید طوری معقول و مخیر بماند که اگر روزی بکار بردن عکس این صفات لازم شد به راحتی بتواند از خوی اانسانی به خوی حیوانی برگردد و بیرحم و بیعاطفه و بیوفا و بیعقیده و نادرست باشد».
بنی صدر گفت: «نمی توانم جلوی گوز خودم را بگیرم، بنا به گفته دانشمندان آدم بالغ روزی دو لیتر گوز رها می کند، اصولا ما ملت گنده گوزی هستیم، مرتب دم می زنیم که من آنم که رستم جوانمرد بود، فرزندان کورش و داریوش هستیم، و به تاریخ خود افتخار می کنیم»…و ادامه داد: «بیا بریم اسلام واقعی رو نشونت بدم». راه افتادیم توی یک شن زار بی سر وته که از دور دریایی دیده می شد. رفتیم به طرف دریا. هرچه جلو می رفتیم، دریا عقب تر می رفت. گفتم: «بنی صدر این دریا نیست، سرابه، هر چی هم بریم به آن نمی رسیم». یک باره متوجه چند هزار سر بریده شدیم. گفتم: «نکنه می خوای بگی این کار مسلمون های واقعیه». گفت: «نه بیا بریم نشونت بدم». باز هم به طرف سراب راه افتادیم. بعد از مدتی راه رفتن، گفتم که بنی صدر! خسته و تشنه ام. گفت: «من هم همینطور». در حالیکه از تشنگی له ــ له می زدیم، نشستیم، به زار ـ زار گریه کردن. قطرهای اشک از روی صورت مان می غلطید وبه گوشه لب مان می رسید، ما ان را با ولع می خوردیم.
کجا قطره اشکی تشنه ای را سیراب کند.
پیش کش به آقای ابواحسن بنی صدر.
14 شهریور 1393 ــ 5 سپتامبر 2014 ــ بلژیک اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟