مبل لویی 22 ، فرش اشرف !
خری ات از خودتونه.
«آقای عباس ح» چند سال پیش به بلژیک آمد، و پناهنده سیاسی شده. ولی همچین که اجازه اقامت گرفت، رفت ایران، و همسر دوتا فرزندانش را هم آورده. ( مانند خیلی ها دیگر) گویا در آنجا چند تا آپارتمان و خانه دارد که اجاره داده، و با در آمد آنها، و کاری که می کند، زندگی مرفه ای دارد.
نمی دانم چگونه عباس آقا (به گفته خودش) نسبت به من ارادت پیدا کرده بود. یک روز که او را در یک فروشگاه ایرانی دیدم، با اصرار خواست که من شب به خانه ایشان تشریف ببرم. هر چه بهانه آوردم، نپذیرفت، و آنقدر مرا قسم و آیه داد، تا اینکه پذیرفتم.
شب وقتی وارد اپارتمان ایشان شدم، تمام خانواده به استقبالم آمدند خوش آمد گفتند. اولین حرفی که عباس آقا در ضمن نوشیدن چای زد، با اشاره به فرش زیر پای مان گفت: این از خونه اشرف میاد. یه جهوده ازش خریده بود، من از اون خریدم. (نگاه کردم دیدم یک قالی خرسک است که سگ اشرف پهلوی هم پا روی آن نگذاشته.) گفتم چه فرش قشنگی، مبارک باشد.
پس از آن اشاره مبل و صندلی ها کرد و گفت: این ها مبل و صندلی لویی 22 است. از خونه یک شاهزاده میاد که فروشنده نخواست اسمش رو بگه. (از اون مبل صندلی های عهد بوق بود که تو حراجی ها پیدا می شود، و هزینه حمل و نقلش بیشتر از قیمت شان بود. گویا فروشنده برای اینکه اینها را به عباس آقا بندازد این حرف را زده بود)
جایی شما خالی نشستیم سر میز ناهار. عباس آقا اشاره به بشقاب ها کرد و گفت: این سرویس «کریستیان دیورِ» و عتیقه است. از یه عتیقه فروش معروف خریدم. و قاشق ها هم مارک «شانلِ». باز هم مبارک باشد گفتم. و در ضمن غذا خوردن مواظب بودم که خال به این طرف ها نیافتد.(باور کنید، از آن ظرف های بود که مردم وقتی نمی خواهند و می گذارند جلوی در خانه شان تا هرکس که مایل است ببرد. بین خودمان باشد، غذای بسیار خوبی همسر عباس آقا تهیه کرده بود، و من با اشتهای تمام خوردم. الحق و النصاف شرابش هم خوب بود)
بعد از شام، چایی آوردند، و عباس ضمن صحبت، گفت تعریف شما را از خیلی ها شنیدم که چه نویسنده خوبی هستید، ما به وجود شما افتخار می کنیم، نام شما همیشه در تاریخ می ماند، و اینکه خیلی دلم می خواست جای شما بودم و می تونستم بنویسم. سعی هم کردم، ولی نشد که نشد. و پس از مکث گوتاهی ادامه داد: می خواستم یک خواهشی از شما بکنم، البته بین خودمون باشه. می خواستم خواهش کنم اگه ممکنه یک کتاب در باره «محموداحمدی نژاد» بنویسید. این میمون اهل «آرادان» همشهری ما بود که اسم اصلیِ خانوادگیش «سبورچیان» به معنی رنگرز است، و پدرش آهنگر. در یکسالگی با پدر و مادرش اومد به تهران. تابستان ها می اومدند به آردان و قیافه می گرفت خودش را تهرونی می دانست. ما هم دستش می انداختیم و مسخره اش می کردیم. خلاصه درد سرت ندم، اگر بخواهی یه روز دیگه مفصل شرح حالش را برایت تعریف میکنم) یه دفعه متوجه شدیم که ایشان دکتر راهنمایی رانندگی (ترافیک) شده و استاد دانشگاه، بعدش هم «شهردار و رییس جمهور. در ضمن دست همه فک و فامیش رو تا هفت پشت در پست های مهم نون آب دار بند کرده. محمود با اون ریخت قیافه اش، حاله نور دور سرش پیدا شده و با صد نفر از فک و فامیلش میره نیویورک. آدم شاخ در میاره از اینکه این مملکت انقدر خر تو خره. آخه دکتر راهنمایی رانندگی و رییس جمهوری کجا؟ حالا چه گندی به این مملکت زد خدا می دونه. بوش یواس ــ یواش داره بلند می شه.
یه روز با هزار بدبختی و چند تا واسطه رفتم پیشش، سلام عرض کردم گفتم: «محمود جون» دست ما رو یه جا بند کن، ماهمشری هستیم. از جاش بند شد و گفت: محمود جون اینجا نداریم. گفتم: جناب اقای احمدی نژاد رییس جمهور محبوب ایران، ممکنه یه شغل یک کمی نون و آب دار واسه این بنده دست و پا کنین. بالاخره همشهری هستیم. با پر رویی گفت: یادت میاد سر به سر من می ذاشتین و مسخره ام می کردین، حالا هر وقت این مش حسن دربون در اتاقم باز نشسته شد، تو رو خبر می کنم. (بچه پررو.)
همسر عباس آقا چایی تازه دم اورد، و ایشان بعد یک پک محکم به سیگارش ادامه داد: یک کتاب در باره احمدی نژاد بنویس، از اینکه من با شما همکاری کردم تشکر کن، و تقدیم کن به من. به جون شما نباشه، به جون بچه هام، صد تاش رو خودم می خرم، همه اشون رو می خونم. سیصد تا دیگه هم می برم ایران، به قیمت خوب می فروشم، هر چی فروختم میدم به خودت. گفتم در باره اش فکر می کنم. ولی یک سوالی داشتم، با این خری ات چطور این همه سرت می شه؟ گفت: اختیار دارین خری ات از خودتونه.
4 شهریور 1393 ــ 26 اوت 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟