نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 27, 2014
راز تنهایان فاش نکنید
راز تنهایان فاش نکنید
از کوچه تنهایان می گذشتم. خانه ای دیدم بسیار زیبا، با دری نیمه باز. پنجره ها رنگین. صدای قیل و قال کودکان از درون آن برون می آمد، همراه با صدای شادی خنده زنان و مردان. مثل اینکه چند نفردر حوضی شنا می کنند، صدای شلپ شلپ آب را هم شنیدم. صدای خوردن کفگیر و ملاقه به دیگ، همرا با آهنگی دلنواز به گوش می رسید. گویی قناری هم در آواز بود. مردی هم آواز های عاشقانه می خواند. خیلی شلوغ است. جشنی بر پاست، خوشا به حال شان.
روز دگر ــ روز دگر ــ روز دگر، هر ساعت شبانه روز که از آنجا می گذشتم، همان صدا ها را می شنیدم. روزی آهسته وارد خانه شدم. اتاق ها خالی، حیاط خالی، حوض خالی، نه پرنده ای، نه گیاهی، از این اتاق به آن اتاق، از آن اتاق به این اتاق. مردی را در کنج اتاقی تنها دیدم، تمام صداها از او بود. صدای درون او. تا مرا دید با نگاهی پر معنی به من سکوت کرد.
روزهای دگر که از آن کوچه گذشتم. از آن خانه صدایی شنیده نمی شد. راز تنهایان فاش نکنید
17خرداد1393 ــ 7 ژوئن 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟