نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 7, 2014
دیر رسیدم!
دیر رسیدم!
از پنجره آپارتمانم در طبقه چهارم، کبوترهایی که روی شیروانی خانه روبرو نشسته بودند را تماشا می کردم. پس از دقیقه ای کبوترها پرواز کردند و رفتند. سرم را به سمت راست کوچه برگرداندم. دیدم پیرمرد همسایه در یک دست عصایی، و در دست دیگرش کیسه ای پر را با خود می کشد. خرید کرده بود. هر ده قدمی می ایستاد و نفسی تازه می کرد و به راه می افتاد.
از پله ها با سرعت هرچه تمامتر به طرف پایین رفتم، تا کمکش کنم. وقتی به او رسیدم که به در خانه اش رسیده بود. سلام کردم. پاسخ سلامم را با لبخنده پر مهری داد. در نگاهم خواند که شرمنده ام از اینکه دیر رسیدم.
من همیشه دیر می رسم.
دیر به دئیا آمدم،شتابی برای به دنیا آمدن نداشتم. دیر راه افتادم، جایی برای رفتن نداشتم. دیر به دیر مادرم به من شیر می داد، در عوض پدرم زود به زود شیر می خورد. دیر زبان باز کردم، حرفی برای گفتن نداشتم. دیر ختنه شدم، عجله ای در کار نبود. دیر به مدرسه رفتم. دیر سر کلاس می رفتم. سر کلاس دیر می فهمیدم. دیر کار گیر آوردم. دیر سر کار می رفتم. حقوقم را دیر به دیر می دادند. دیر با «سکینه» دختر ته تغاری حاج مصطفی ازدواج کردم. او هم مانند من دیر به دنیا آمده بود، خیری از پدر و مادرش ندیده بود.هر چند دیر به هم رسیدیم، ولی یکدیگر را زود فهمیدیم.
من و سکینه دیر فهمیدیم که دیر فهمیده ایم.
6 اردیبهشت 1393 ــ 26 آوریل 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟