نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 2, 2014
زن و مرد هرگز پیر نشدند!
زن و مرد هرگز پیر نشدند!
دخترک دستش در دست مادر، لرزان قدم بر می داشت. مادر می گفت: «تاتی کن خوشگلم، تاتی کن قشنگم، دیدی که می تونی راه بری». لحظه ای دخترک دست او را ها کرد و چند قدمی به طرف میز سالن رفت و لبه آن را گرفت. گویی پرواز کرده. پس از آن رو به طرف مادر کرد، درچشمانش خوانده می شد، ببین من چقدر شجاع ام، و انتطار تشویق داشت. مادر در چند قدمی دخترک به زمین نشست و گفت: «آفرین دخترم، آفرین دختر خوبم، بدو بیا بغل مادر». دخترک با پاهای لرزان به طرف او دوید و خودش را در آغوش مادر انداخت. مادر دخترک را به خود فشرد و بوسید و بوسید …
«دس دسی کن، دخترم. دس دسی آقاش میاد صدای کفش پاش میاد». دخترک دستهای کوچکش را بدون اینکه صدایی از آن درآید، به هم می زد. «هاپو چی می گه؟ هاف ــ هاف. پیشی چه میگه؟ میو ــ میو». دخترک خندان صدای مادرش را تقلید می کرد. «مار اومده، موش اومده، از خونه عموش اومده، دس داره، پا داره، کاری به اینجا داره». با سایه انگشتانش دخترک را قلقلک داد. مرد با لبی خندان، در حالیکه نور شادی از وجودش می درخشد، به همسر و فرزند نگاه می کرد.
زن با چشمانی اشک آلود از خواب بیدار شد. سر به طرف همسر برگرداند، دید چشمان او هم اشک آلود است.
زن و مرد نزدیک به صد سال عمر کردند. و اغلب همان خواب را دیدند. دخترک همان دخترک بود و زن مرد در جوانی. زن و مردی که هرگز پیر نشدند، در خواب.
5 فروردین 1393 ــ 25 مارس 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟