روان آن گوساله شاد
در دوران جوانی و نادانی، تقریبا دراکثر کشوهای اروپای غربی را با دست بلند کردن جلوی ماشین ها مسافرت کردم. شبی از شب های سرد زمستانی در یک جاده فرعی که رفت و امد کم بود، در کشور المان هر قدر کوشش کردم، نادر اتوبیل هایی که می گذشتند، نگه نداشتند. در حالیکه مانند بیضه حلاج ها از سرما می لرزیبدم، به ناچار پیاده بدون اینکه بدانم کجا می روم به راه افتادم. پس از ساعتی نیمه شب به دهی رسیدم، دراولین مزرعه طویله ای دیدم، یواشکی وارد مزرعه شدم و در طویله میان کاه ها تشک خوابم در اوردم و درونش رفتم و خوابیدم.
در خواب عمیق بودم که نفس گرمی همراه با بوسه های دلچسبی در خواب بیداری را به روی صورتم احساس کردم. وقتی چشمم را باز کردم، دیدم گوساله مشغول لیسدن صورت من است. در حالیکه از ته دل از او سپاسگزاری می کردم، زیر گلویش را خاراندم و سرش را نوازش می کردم، صاحب طویله امد و از دیدن من تعجب کرد. من شرح حال خود بگفتم، او خندید مرا که در حال غش کردن از گرسنگی بودم در خانه اش کنار همسر و سه فرزندش ( دو دختر و یک پسر، بین هفت تا دوازه سال)به صبحانه دعوت کرد. بهشت انجاست که صبحانه باشد. چنان می خوردم که انها از خوردن دست کشیدند و با شگفتی مرا می نگریستند.
سه روز انجا ماندم، خوردم و مانند خر کار کردم و در جای گرم خوابیدم. پس ازان این خانواده شریف به من مقداری پول دادند و من ان مزرعه را ترک کردم.
22 بهمن 1392 ــ 11 فوریه 2014 ــ اردوخانی ــ بلژیک
اردوخانی عزیز سلام ایکاش وایکاش من بجای آن گوساله خوشبخت بودم تا با ولع بیشتری سر و صورت ترا لیس می زدنم چرا که تو آنقدر والا و بزرگی که همیشه در طول این سالها چون شمعی به جمع ما روشنائی دادی و آرزوی داشتن سعادت آن بوسه ها بر سر وروی تو نشان کوچکی از سپاس من است که امیدوارم بپذیری.
By: رضا مولائی on فوریه 14, 2014
at 10:16 ب.ظ.