«حسین» آقا ( کفاش) با «یوسف» خان ارمنی (اغذیه فروش همسایه اش) نشسته بودن توی دکون «یوسف» خان و گپ می زدن. صحبت از همه چی و هیچی بود تا رسید به بچه هاشون. «یوسف» از دو تا پسرهاش یه خورده گله کرد. همچین که حرفش تموم شد، «حسین» آقا با خنده، داد زد که «یوسف» خان پسرات رو بذار رو به قبله، هر روز سجده شون کن. اگه من از این کره خر «بهمن» پسرم بگم، دلت واسم کباب می شه. پارسال کلاس ششم شاگرد اول شد، حالا هم کلاس هفتم و درسش خوبه. ولی جنسش نخاله است، شیشه خورده داره. تو مدرسه از بغل هر بچه ای رد شه یه پس گردنی بهش می زنه. یه درفش داره به اندازه دو تا بند انگشت، مرتب تو کون بچه ها می کنه. امروز ناظم کتکش می زنه، درفش رو ازش می گیره، فردا اوس «حسن» نجار یه میخ می کوبه تو یه تیکه چوب، ته میخ رو هم تیز می کنه، می ده دستش . اوس «حسن» این کارو می کنه که پسرش رو تو مدرسه راحت بذاره. چند روز پیش مدیر مدرسه صدام کرد، با «بهمن» رفتم توی دفتر آقا مدیر. آقای مدیر کشوی میزش رو واز کرد، پر بود از درفش های این کره خر، از خجالت نزدیک بود سکته کنم، یکی محکم زدم تو سرش. به خدا اگه اون تو سری رو به درخت چنار می زدم تمام برگاش می ریخت، ولی این آقا عین خیالش نبود. از در و دیوار و درخت می ره بالا. یه وقتا می بینم رفته بالای درخت خونه داره درس می خونه، میگم کره خر مگه میمونی که رفتی بالای درخت؟ میگه تو ده شما مگه میمون هام درس می خونن؟ حال اینها سرش رو بخوره. تو اتاق خودش خوابیده همچین که من و مادرش یه خورده تکون می خوریم، سرو صدا می کنه و فورا تشنه اش می شه و می خواد آب بخوره یا شاشش می گیره و می خواد بره مستراح. داد می زنم گوساله چرا نمی خوابی، مگه فردا مدرسه نداری؟ می گه می خوام بخوابم، ولی شیطون میره تو جلدم و می گه، تا دوزار از بابات نگیری نمی ذارم بخوابی. می گم روزی دوزار که پول جیبی می گیری. می گه می دونم، ولی خب دست خودم نیست، کار شیطونه. میگم کپه مرگت رو بذار فردا دوزار بیشتر بهت می دم. می گه حالا شیطون از جلدم رفت. یادم رفت بگم، مادرش موقع … یک سر وصدایی راه می ندازه و آه ناله ای می کنه که صداش تا آسمون هفتم می رسه. بیچاره از ترس این کره خر دستش رو میذاره جلوی دهنش. صبح جمعه بود، من رفتم حموم و مادرش هم رفته، می خوایم با هم حال کنیم. چپ میرم، راست میام دنبال کونمه. می گم برو تو اتاقت بشین درست رو بخون. می گه درسام رو خوندم، دوزار بدی می رم یه ساعت درس می خونم. پنح زار بدی تخفیف بهت می دم، سه ساعت، یه تومن بدی تا شب می رم پیش عمه ام، اونام از خداشونه، اونجا درس می خونم، علاوه بر استخون و ته دیگ زیاد، یه ساعت هم به دخترای عمه واسه درس خوندن کمک می کنم، آخر شب هم شوهر عمه ام واسه اینکه به بچه هاش کمک کردم، یه تومن به هم می ده. پنج زار بهش می دم، می گم برو روت رو کم کن. نمی دونم این بچه اینهمه پر رویی رو از کی ارث برده؟ «یوسف» خان خندید و گفت، تره به تخمش می ره بهمنی به باباش.
6 آذر 1392 ــ 27 ــ نوامبر 2013 ــ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟