از کوزه همان برون تراود که در اوست
عاقلی بودم در میان دیوانگان. می ترسیدم از دیوانگی! لباس بر تن داشتم، در میان برهنگان. خسته و ناتوان در میان توانایان. غمگین و در خود فرو رفته، از سرما می لرزیدم، از گرما عرق می ریختم، در هوای لطیف دیوانگی. چرا به دیوانه ها نپیوندم؟! و این چنین آرام به دنیای دیوانگی پای نهادم. از بند عقل آزاد شدم و به سوی دیوانگی رفتم. دیوانه ای میان دیوانه ها. نخست شرمگین، سپس سر افراز به خود گفتم: «خدا هم دیوانه است. اگر دیونه نبود، دیوانه نمی آفرید. از کوزه همان برون تراود که در اوست».
1 دی 1392 ــ 22 دسامبر 2013 ــ اردوخانی ــ بروکسل
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟