نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 14, 2013

آرزوی مادر بزرگ !

آرزوی مادر بزرگ

چند سال پیش مادر بزرگ در یک خانه سالمندان نام نویسی کرده بود. هر چه به او می گفتیم: مادر بزرگ تو تخم چشم مایی، تو روح و روان مایی، تو نور این خانه هستی، می گفت: هر روز پیر تر و علیل تر می شوم، حالا که می توانم راه بروم، کارهای کوچک خودم را انجام بدهم، باید به فکر روزی باشم، که دیگر نمی توانم از جایم بلند شوم، می دانم شما از هر کمکی که از دست تان بر بیا ید نسبت به من کوتاهی نمی کنید، ولی نمی خواهم بوال گردن شما بشوم و از چشم تان بیافتم.

مادر بزرگ به زحمت می توانست راه برود. منتظر بود که ازخانه سالمندان تلفن کنند، و بگویند: به زودی  اتاقی خالی می شود، به زودی یکی می میرد، و مادر بزرگ شما می توانید جایش را بگیرید. چنین روزی آمد. من با خوشحالی این خبر را به او دادم. لحظه ای شاد، سپس غمگین سر در گریبان فرو برد .
شنیدم ــ بارها شنیدم، همانطور چهار زانو نشسته، دست به آسمان بلند می کرد و می گفت: خدایا مرا بکش از اینکه لحظه ای از مرگ یکی خوشحال شدم. خدایا مرا بکش، پیش از اینکه جای کسی را بگیرم، خداوندا مرا بکش تا کسی منتطر مرگ من نباشد. مادر بزرگ به آرزویش رسید.

24 آذر 1392 ــ 14 نوامبر 2013 ــ اردوخانی ــ بروکسل


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: