آرزوی مادر بزرگ
چند سال پیش مادر بزرگ در یک خانه سالمندان نام نویسی کرده بود. هر چه به او می گفتیم: مادر بزرگ تو تخم چشم مایی، تو روح و روان مایی، تو نور این خانه هستی، می گفت: هر روز پیر تر و علیل تر می شوم، حالا که می توانم راه بروم، کارهای کوچک خودم را انجام بدهم، باید به فکر روزی باشم، که دیگر نمی توانم از جایم بلند شوم، می دانم شما از هر کمکی که از دست تان بر بیا ید نسبت به من کوتاهی نمی کنید، ولی نمی خواهم بوال گردن شما بشوم و از چشم تان بیافتم.
مادر بزرگ به زحمت می توانست راه برود. منتظر بود که ازخانه سالمندان تلفن کنند، و بگویند: به زودی اتاقی خالی می شود، به زودی یکی می میرد، و مادر بزرگ شما می توانید جایش را بگیرید. چنین روزی آمد. من با خوشحالی این خبر را به او دادم. لحظه ای شاد، سپس غمگین سر در گریبان فرو برد .
شنیدم ــ بارها شنیدم، همانطور چهار زانو نشسته، دست به آسمان بلند می کرد و می گفت: خدایا مرا بکش از اینکه لحظه ای از مرگ یکی خوشحال شدم. خدایا مرا بکش، پیش از اینکه جای کسی را بگیرم، خداوندا مرا بکش تا کسی منتطر مرگ من نباشد. مادر بزرگ به آرزویش رسید.
24 آذر 1392 ــ 14 نوامبر 2013 ــ اردوخانی ــ بروکسل
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟