بیایید در مکان های شلوغ زمین بخوریم
نزدیک نوروز مسیحی بود و هوا سرد و یخبندان. خیابان های مرکزی شهر پر رفت و آمد. مغازه ها شلوغ. من بدون اینکه چیزی خریده باشم، از مغازه ای خارج شدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که پایم لیز خورد و محکم زمین خوردم. * استخوان کان مبارکم سخت درد گرفت. رهگذران با احتیاط از کنارم می گذشتند و به من نگاه می کردند و می خندید. هر چقدر ناله ام بیشتر می شد، خنده آنها بلند تر! مردی که سر برگردانده و با لبخندی به من نگاه می کرد، یکباره در چند قدمی ام پایش روی یخ لیز خورد و به زمین افتاد. رهگذاران به هر دوی ما می خندیدند. من با زحمت زیاد بلند شدم، در حالیکه یک دستم به میله علامت راهنمایی و رانندگی بود، با دست دیگرم زیر بغلش را گرفتم و بلندش کردم، و در چشم همدیگر نگریستیم، در حالیکه درد می کشیدیم، با صدای بلند خندیدیم.
گفتم: بیا باز هم به زمین بخوریم، سر به پایین تکان داد. چند صد متر آنطرف تر هر دو با هم زمین خوردیم و آه
وناله سر دادیم. رهگذران از کنارمان می گذشتند و می خندیدند. چند بار دیگر …! آن شب، و چند شب دگر بدون پاداش. بیایید در مکان های شلوغ زمین بخوریم، حتی اگر یخبندان نباشد!
* به او گفتم همه دست شان می شکند و به گردنشان می آویزند، بد شانسی را ببین، ما نمی توانیم کان مبارک مان را به گردن مان آویزان کنیم. خندید و خندیدم.
25 آبان 1392 ــ 16 نوامبر 2013 ـ بلژیک ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟