نگاشته شده توسط: ordoukhani | نوامبر 11, 2013

مرگ عروسک!

مرگ عروسک!

پسرک دست در دست پدربا هم در خیابان راه می رفتند، ناگهان در میدانی چشم شان به جمعیتی افتاد که مشغول تماشای مردی هستند که به دارش می آویزند، و مردم بی تفاوت به او نگاه می کنند.
پدر دست پسر را کشید، هر دو به این صحنه نگاه کردند.
پسرــ چکار می کنند؟
پدر ــ هیچی پسرم، یک مانکن مانند آنها که پشت دکان لباس فروشی دیدی، حلق آویز می کنند.
پسر ــ مانکن که تکان نمی خورد، او تمام بدنش می لرزد. چند دقیقه بعد مرد از حرکت باز ایستاد. پدر رو کرد به پسر و گفت: گفتم پسرم مانکن است، ببین! دیگر هیج حرکتی نمی کند…
پسر ــ چرا به دارش آویختند؟ پدر لحظه ای اندیشید و در دل گفت: برای اینکه زیاد دیده و شنیده، از همه مهم تر زیاد گفته، و برای آنکه به مردم بفهمانند که جلوی چشم، دهان و گوش خود را بگیرند. ولی در پاسخ پسر گفت: نمی دانم چرا…!

فردا که خواهر پسرک به مدرسه رفته بود، او نخی برداشت، به نرده ایوان جلوی خانه آویخت، دست و پای عروسک را بست،  و او را به آن نخ حلق آویز کرد. عروسک تکان ــ تکان خورد. پسرک دهان و چشم خود را بست، و با دو دستش گوش هایش را گرفت. زمانی چشم و دهان باز کرد و دست از گوشهایش برداشت که عروسک دیگر تکان نمی خورد.
وقتی دخترک از مدرسه آمد و آن صحنه را دید، نخ از گلوی عروسگش باز کرد، دست و پای او را باز کرد و عروسک را در بغل گرفت و زار ــ زار گریست.
پسرک بی تفاوت به خواهرش نگاه می کرد!!!

11 آبان 1392 ــ 11 نوامبر 2013 ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: