عاقل و دیوانه
عاقلی با دیوانه ای بازی می کرد،
می باخت، می برد،
نگاهش در نگاه دیوانه برق می زد.
دیوانه نوازشش می کرد،
او دست بر رخ دیوانه می زد.
عاقلی که دم ازعاقلی می زد،
با دیوانه حرف از عشق می زد.
شوری در دل داشت،
با خود می جنگید،
بر دل خود چنگ می زد.
در آتشی می سوخت، درد می کشید،
بی خبر از حال دیوانه، در دل فریاد می زد.
من دوست دارم کسانی را که دوست میدارند دوست داشتن را
By: faramarz on ژانویه 27, 2013
at 5:04 ق.ظ.