نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 5, 2012

مسافران «مسعود اسدالهی و زهره رمزی»

مسافران «مسعود اسدالهی و زهره رمزی»

نقد کردن یک اثر هنری کار من نیست. ولی  می توانم احساس خودم را پس از دیدن » نمایش مسافران با شرکت مسعود اسدالهی و زهره رمزی» تا اندازه ای بیان کنم.

در وحله اول این نمایش به نطرم خنده دار بود، ولی پس از دقایقی تبدیل به چنان خنده تلخی شد، که هر چه کوشش کردم، نتوانستم جلوی اشک خودم را بگیرم و مرتب چشمانم را پاک می کردم، و بدین خاطر در برابر اطرافیانم احساس شرمندگی می کردم. ولی پس از پایان نمایش ( مسافران) به هر که نکاه کردم چشمانش را اشک الود دیدم و بر لبش خنده تلخی. گویی ما همه همدرد یکدیگر بودیم و » مسعود اسدالهی و زهره رمزی» احساس ما دور از وطنان را که به هر دلیلی نمی توانم به ایران برویم» و آرزوی برگشت به آن سر زمین را داریم با هنرمندی تمام بازگو کردند.
«نمایش مسافران» دارای جزییات ظریفی است، که اگر بخواهم بنویسم مثنوی هفتاد من می شود، تنها می توانم بگویم:» درد کشیدم، رنج بردم، درد و رنجی خوش آیند و آموزنده.
برای «مسعود اسدالهی و زهره رمزی» آرزوی تندرستی، پشتکار و خلاقیت هر چه بیشر می کنم.( خود خواهانه می گویم) تا ما هرچه بیشتر آثار بیشتر و بهتری از آنها ببینم. و ایمان دارم شما همونطنان با دیدن این نمایش هم احساس ما خواهید شد. این داستانهای کوتاه را هم به این دو هنرمند هدیه می کنم.

مهر نماز مادر بزرگ!

مادر بزرگم ابرو در هم کشیده، زیر لب دعا می خواند و به دنبال چیزی می گشت. پرسیدم مادر بزرگ چیزی گم کردی؟ گفت: «نمازم دارد قضا می شود، نمی دانم جانمازم را کجا گذاشته ام». من تیله سنگی ام را به او دادم. او گرفت رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خواندن. چند دقیقه ای نگذشته بود که جانمازش را زیر متکایش پیدا کردم. با خوشحالی فریاد زدم: «مادر بزرگ، پیدا کردم، پیدا کردم. او در حالیکه الله اکبر، الله اکبرمی گفت، و با دست اشاره کرد که ساکت شو».

از آن پس تیله سنگی من که از کوچه خاکی مان آمده بود، جای مهری که از خاک عرب بود را گرفت.

خاطره ای بر گردن

سال ها پیش وقتی از ایران خارج شدم، شالی که مادرم از خاطرات مان برایم بافته بود، بر گردن داشتم. در راه نخش به جایی گیر کرد. هر چه پیش می رفتم، نخ بیشتر کشیده می شد و شال  کوچکتر. اکنون که می اندیشم، می بینم، جز خاطره کوچکی، چیزی از آن بر گردن ندارم.

15 آذر 1391 ــ 5 دسامبر 2012 ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: