نگاشته شده توسط: ordoukhani | نوامبر 18, 2012

تنم می خارد، تنم می خارد!

تنم می خارد، تنم می خارد!

تنم می خارد، تنم می خارد، تنها یک نفر می توانست تن مرا بخاراند!؟
مادر بزرگ جوراب و شال گردن و کلاه پشمی کهنه را می شکافت، سر نخ ها را با هم گره می زد، گلوله می کرد و از آن برای  زمستان ما ژاکت گرم می بافت.
این ژاکت ها بیشتر به رنگ سیاه، با گره های زیاد بودند. رنگ های سپید، سبز، صورتی و یا نارنجی… در آنها جایی نداشتند. ژاکت های ما با تمام زشتی و گره هایش گرم بودند.
ژاکت ما نمونه ای از خاطرات، از درد و رنج مادر بزرگ بود.
مادر بزرگ جز لباس ها، لحاف را هم با تکه پارچه های سیاه وصله می کرد. وصله های ناجور با کوک های بزرگ که توی چشم می زد.  وصله های لباس و لحاف ما  به دست مادر بزرگ، نمونه ای از خاطرات، از درد و رنج او بود. گویی او خود وصله ای ناجور بود که وصله های ناجور را دوست می داشت.

مادر که خود عاشق پدر شده بود، از ته قیچی ها (خرده پارچه ها) لحافی چهل تکه، رنگارنگ، زیبا، خالی از رنگ سیاه و با کوک های ریز که دیده نمی شدند، می دوخت. گویی رنگ سیاه را فراموش کرده، و این رنگ در خاطره او دیگر جایی نداشت.
مادر بزرگ پیراهن سیاه به تن می کرد، چادر سیاه به سر می کرد، همیشه اشک در عمق چشمانش حلقه زده بود.  گویی دایم آماده آشک ریختن و عزا داری بود.
مادر لباس رنگارنگ می پوشید و چادری با گل های ریز رنگارنگ به سر می کرد.
مادر بزرگ هر گز نمی خندید. اگر هم می خندید مصنوعی بود. خنده اش غمگین تر از اشکهایش بود.
صدای خنده از ته دل مادر همیشه بلند بود.
مادر بزرگ دخترش(مادرم) را زنیکه جلف، سبک، خرس گنده و بی حیا می خواند. اغلب مرا کره خر، بردارم را گوساله، خواهرم را پتیاره، پدرم را (که قد بلندی داشت) لندهور، دراز و یا نردبان امام رضا  صدا می کرد. ( نمی دانم چرا نردبان امام رضا)!

نام قناری زردمان «سنده سگ» بود، گربه خانه مان را موش، و برای اینکه بیشتر تحقیر ش کند، چخش! می کرد. گربه ما عادت داشت بغل مادر بزرگ برود و پیش او بخوابد. خر و خر آن دو با هم در خواب، برایم آهنگی دلنواز بود.مادر بزرگ به ماهی های حوض می گفت «کرم های قرمز».

او بود که به گربه مان غذا می داد، قفس قناری ها  را با صبر پاک می کرد، به آنها آب و دانه می داد و با آنها حرف می زد. و ساعت ها کنار حوض می نشست، تکه های کوچک نان برای ماهی ها توی حوض می ریخت. درست به یاد دارم، تا او کنار حوض می رفت، ماهی ها روی آب می آمدند.

سر غذا وقتی حواس مان پرت بود، یواشکی قاشقی از بشقابش به بشقاب ما می ریخت. همه ما را تنه لش و بی عار میخواند. ما، تنها با خنده و شوخی جوابش را می دادیم.

مادر بزرگ که وصله ناجوری زیر دست زن بابایش بود، در سن دوازده سالگی، چهارمین همسر پدر بزرگم شده بود. و در خانه ای با سه زن پیشین پدر بزرگ و ده ــ بیست بچه که اغلب از او بزرگتر بودند، زندگی مشترکش را آغاز کرد. سه سال پس از ازواج، شوهرش فوت کرد… وصله ناجوری جابجا شده بود.

اگر روزی مادر بزرگ  چیزی نمی گفت و به ما زخم زبان نمی زد، می گفتم؛ «خانم جونی! چرا ساکتی»؟ پاسخ می داد: «ذلیل نمرده ی گور به گور نشده! اون ننه خرس گنده پتیاره تون، با اون بابای لندهور درازتون شما ها رو بی تربیت، نفهم و بی شعور بار اورده، تنت می خاره بیا جلو…»!
سرم را جلویش خم می کردم، نیشگونی از لپم می گرفت و یکی هم تو سرم میزد. نه نیشگونش درد داشت، و نه توسری اش. الکی آخ و اوخ می کردم. مادرم با خنده می گفت: «باز این بچه رو چزوندی»؟! مادر بزرگم می گفت: «این کره خر تنه لش بی خودی ننه من غریبم در میاره، خودش تنش می خاره»…

هیچ کس از زخم زبان مادر بزرگ در امان نبود. وقتی ساکت بود انگار نبود.

مادر بزرگ صنار ــ صنار پس انداز می کرد، به ما بچه ها عیدی می داد، برای مادر و پدرم هم عیدی می خرید.

مادر بزرگ «وصله ناجور» یک روز برای همیشه ساکت شد، همرا با دفتر سیاه خط ـ خطی خاطراتش، و کوک های درشت بر لباس لحاف ما. تنم می خارد، تنم می خارد

8 خرداد 1390 ــ 29 مه 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: