جبران محبت
نشسته بودیم با فرامرز، حمید و چهار ــ پنچ تا رفقای دیگه، چایی می خوردیم و سر به سر همدیگه می گذاشتیم. حرف از همه جا وهیج جا بود، تا اینکه صحبت رسید به جبران محبت. حمید گفت: «وقتی اومدیم بلژیک آه در بساط نداشتیم، «جمشید» رو که می شناسین، با وجودیکه من رو خوب نمی شناخت، به من کمک مالی کرد و کاسبی راه انداختیم. بعد ازمدت کوتاهی هم کار و کاسبی ما گرفت و پولش رو پس دادیم. این محبتش رو هیچوقت فراموش نمی کنم، و نمیدونم چه جوری جبران کنم»؟
فرامرز گفت: «زنم می خواست محبت من رو جبران کنه، ولی هیچوقت حاضر به این کار نشدم»!
گفتم: «چکار کرده بودی که زنت همچین حرفی زد»؟ گفت: «چند سال پیش شکم ما یه خورده گنده شده بود. خانم با خنده و شوخی مرتب سرکوفت این شکم رو به من می زد. خلاصه چند ماه ورزش کردم و رژیم گرفتم، تا اینکه شکمم کوچک شد. خانم یه روز من رو بغل کرد و ماچم کرد و گفت: «آفرین ــ آفرین حالا خوش هیکل تر شدی. عزیزم حالا که شکم تو کوچک کردی می خوای منم برای جبران زحمت های تو پستونام رو کوچک کنم، چیزی که عوض داره گله نداره»! گفتم که خانوم ما جیرجیرکتیم، نمی خوام جبران کنی، اصلا خر ما از کرگی دم نداشت، خواهش می کنم دست به اون ممه ها نزن و خرابشون نکن، ما همین جوری قبولشون داریم. اصلا دیدی من تا حالا گله کرده باشم که ممه هات گنده یا کوچیکه. هر وقت هم حرفش شده گفتم که قربون اون ممه های قشنگت».
گفت: «عزیزم شوخی کردم، می خواستم یه دفعه دیکه از زبونت بشنوم».
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟