پشم در قاب طلایی
«منیژه، و همسرش جمشید» هر وقت به خانه من می آیند، غذا می اورند تا من زحمت پخت و پز را (به گفته خودشان) نکشم. هر وقت به خانه شان می روم چنان منیژه عاشقانه دور من می گردد که هیچ دختری دور پدرش نگردیده. جمشید هم دست کمی از همسرش ندارد. کافی است دست در جیبم کنم که دستمال کاغذی حاضر است. سر میز غذا هر چند میهمانان دیگری هم داشته باشند، به من بیشتر از همه توجه می کنند. هنوز استکان چایی ام تمام نشده که استکان پر شده دیگری جای آن را می گیرد. باور کنید گاهی از این همه محبت زجر می کشم، و نمی دانم چکار کنم. وقتی که در خانه شان هستم، و از نشستن خسته می شوم و می خواهم بلند شوم و در باغچه شان قدم بزنم، هنوز نیم خیز نشده منیژه می گوید: «چی می خواین؟ بگین براتون بیارم». قسم می خورم هیچ چیزی نمی خوام، ولی از بسکه نشستم و خوردم باد توی دلم جمع شده، اگر اجازه بدهد می خواهم بروم بیرون خالی اش کنم. (هر چند نفر هم انجا باشند) جمشید با خنده می گوید: «اینها که غریبه نیستند»! البته همانگونه که می دانید آدم با ادبی هستم، بلند می شوم می روم بیرون، تا آنجا که امکان دارد از آنها دور می شوم تا صدایش به گوش شان نرسد و گلاب به رویتان…
فراموش کردم بگویم که این زن و شوهر یک پسر پنج ساله دارند به نام کوروش. چند روز پیش منیژه و جمشید به دیدنم آمدند، و مانند همیشه با یک ظرف غذا و مقداری میوه و یک بسته کوچک. وقتی بسته را باز کردم، با تعجب دیدم چند حلقه مو در آن است. نزدیک بود شاخ در بیاورم. منیژه که قیافه مرادیده بود گفت: «اقای اردوخانی همانطور که دیدید موهای کوروش همیشه بلند بود. زمان بار داری من خیلی سخت گذشت. واسه همین هم من و جمشید قرار گذاشتیم، اگر بچه مون سالم به دنیا بیاد، دختر یا پسر فرق نمی کنه، موهاش رو تا پنج سالگی نزنیم و نذر حضرت ابوالفضل کنیم. والا…
اون حضرت که خیلی دوره، شما نزدیکین. ابوالفضل، ابوالفضله! چه عباس باشه، چه اردوخانی».
گفتم که من با این موها چکار کنم؟ جمشید با خنده گفت: «به هر حال ما نذرمون رو ادا کردیم، شما با این موها هرکاری می خواین بکنین، بریزین دور». منیژه گفت: «واه! خدا مر گم بده، چه حرفا، نه تورو خدا»…
اگر در خانه من چند حلقه مو در قاب منبت کاری قشنگی دیدید شگفت زده نشوید. چنانچه آنقدر که این زن و شوهر مرا دوست دارند و به من مهر می روزند، کسی به شما محبت کند و دوست تان داشته باشد، پشمش را هم در قاب طلایی می گذارید.
22شهریور 1391 ــ 12 سپتامبر 2012ــ بروکسل ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟