نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 20, 2012

موسیو پرگار

موسیو پرگار

پَرگار وسیله‌ای برای کشیدن “دایره” است. هرکجا که دایره ایست، اثر پرگاری است. و ما میان این دایره ها زندگی می کنیم، بدون اینکه لحظه ای به پرگار، و مخترع نابغه اش بیاندیشم. هر کدام از ما می توانیم پرگار باشیم. از شگفتی به دور خود بچرخیم. زمانی که سرگردانیم، باز هم پرگاریم. بیایید با هم فعل “پرگار بودن” را در زمان های مختلف صرف کنیم.

“موسیو” سال ها پیش آپارتمان بزرگی در خانه سالمندان، با این اندیشه خریده بود، تا زمانی که او و همسرش پیر شدند به آنجا بروند. اما وقتی همسرش را از دست داد، پس از رنگ کردن، و تعویض پرده ها، با بیش از دو هزار جلد کتاب تاریخی، علمی و ادبی، همراه با مقداری از اسباب خانه خودش به این خانه آمد.*این آپاراتمان دو اتاق خواب داشت، که یکی از آنها دفتر “موسیو” شده بود. یکی از تغییراتی که “موسیو” در دفترش داد، نصب تابلوی سبز( تخته سیاه) بزرگی در آن بود. در تخته سبز، دایره نیمه تمام، که در نقطه ای از آن تاریخ تولد “موسیو” نوشته شده بود، و سر دیگر دایره، که هر روز به نقطه آغاز کشیدن دایره نزدیک تر می شد. زیر دایره نوشته شده بود:

“ما پرگاریم، دایره ای به دور خود می کشیم. زمانی که نقطه انتهای دایره، به نقطه ابتدای آن برسد، پرگار از چرخش باز ایستاده و دایره، در دایره بزرگتری محو می شود. و آن دایره در دایره ای بزرگتر. ثانیه ها در دقیقه ها محو می شوند. دقیقه ها در ساعت ها. ساعت ها در روزها. روزها در ماه ها. ماه ها در سال ها. سال ها در قرن ها. قرن ها در هزاره ها. هزاره ها در میلیون ها. میلیون ها در میلیارد ها. میلیاردها در تریلیون ها و … تنها یک دایره می ماند؛ به نام هستی. ما کوچکترین دایره در دایره ها، کهکشان ها، در هستی هستیم.

سال های اول” موسیو” گاهی ماشین کوچک اش را سوار می شد، به شهر می رفت، یا شب ها به تماشاخانه. اغلب هم دوستانش به دیدارش می آمدند، یا او را با خود می بردند. تنها پسرش که استاد یکی از دانشگاه های آمریکا بود، سالی دوبار با همسر و فرزندانش ( گاهی هم تنها)، به دیدار “موسیو” می آمد. او کمتر با سایر سالمندان، جز در سالن غذا خوری، در راهرو، و در سالن ورزش صحبت می کرد، ولی گاهی که سر ذوق بود، سخنرانی می کرد یا شعری می خواند.

کم کم دیدار دوستان کمتر شد. راستش را بخوهید، “موسیو” نمی خواست کسی را ببیند. به شهر و تماشاخانه هم کمتر می رفت، پس از مدتی اصلا نمی رفت. در اتاقش کتاب می خواند یا در پارک اطراف خانه قدم می زد. قدم زدن “موسیو” همیشه دایره وار بود، گاهی به دور خود می چرخید، و گاه دگر دایره وار، در دایره ای کوچک، و کم کم دایره های بزرگتر، چند ساعتی قدم می زد. وقتی خسته می شد، روی نیمکتی می نشست و به فکر فرو می رفت.

“موسیو” دیگر علاقه ای به خواندن کتاب های تاریخی، ادبی و علمی نداشت. کتاب های مخصوص نوجوانان، مانند کتاب های پلیسی، کتاب های تصویر دار با زیر نوشت، مانند لوکی لوک، تن تن، استریکس و… سفارش می داد. و با مردان و زنان دیگر می نشست و می خواند. (موسیوهرچه می خواست، به وسیله کامپیوتر سفارش می داد. و به همان طریق هم می پرداخت.)

پس از مدتی یک سه چرخه، همراه با اتومبیل های کوچک، از انواع مختلف برای “موسیو” آوردند. او ساعت ها در اتاقشِ یا در راهروها، و اگر هوا مناسب بود، در پارک سوار آن می شد. همیشه چند نفری بودند، که دور او جمع می شدند، و با خواهش می خواستند که سه چرخه سواری کنند. بدین طریق “موسیو” با سایر سالمندان یک رابطه دوستانه بر قرار کرد که پیش از آن کم سابقه بود.

با گذشت زمان “موسیو” اسباب بازی های بیشتری سفارش می داد. با سایر سالمندان، به ویژه با آنها که پیر تر از بقیه بودند، بازی می کرد. گاهی هم در موقع بازی یه قل دو قل، یا بازی با تیله انگشتی، لی لی و قایم موشک بازی با هم دعوا می کردند، و کار به کتک کاری هم می کشید که با مداخله پرستاران خاتمه میافت. ولی روز بعد با عشق و علاقه به بازی با همدیگر ادامه می داند.

یک روز دیده شد که “موسیو” چرخ دوچرخه ای را در آورده، خوشحال با زدن یک چوب پشت آن، چرخ را در راهروها می گرداند، و بقیه همبازی هایش را صدا می کند، تا بیایند و ببینند. و هریک با قیل و قال

می خواستند، این کار را بکنند. گاهی “موسیو” کارمندن زن را “مامان” و کارکنان مرد را “پاپا” صدا می کرد. خیلی از مردان و زنان سالمند دیگر هم این کار را می کردند.

فرق “موسیو” با سایر سالمندان این بود که آن ها وقتی آگاه به رفتار کوکانه خود می شدند، احساس شرمندگی می کردند. ولی “موسیو” آگاه به اینکه کودکی است، کودکانه رفتار می کرد، و شرمی هم از این بابت نداشت.

اغلب شب ها “موسیو” جایش را در خواب خیس می کرد. بدین جهت موقع خواب به او پوشاک می پوشاندند.

مدت کوتاهی نگذشت که برای “موسیو” یک بسته آمد. روز بعد چند از تن سالمندان سر میز صبحانه، با پستانکی در گردن آویزان، از شیشه شیر پستانک دار شیر می خوردند. و تمام روز پستانک در دهان داشتند.
نیمه شبی صدی زنگ اتاق “موسیو” به صدا در آمد. خانم پرستاری به اتاق او رفت. “موسیو” گریه کنان از او خواست که کنارش بخوابد و پستانش را در دهان او بگذارد. پرستار با شگفتی و غمگینی تن به این کار داد. وقتی “موسیو” با انگشت شصت اش در دهان به خواب رفت، پرستار آهسته از جایش بلند شد و رفت.

روز بعد، روی تخته سبز رنگ، نقطه انتهای دایره به ابتدای آن رسیده بود، و پر گار از چرخش، ایستاده!

16 ـ آذر 1388 ــ 7 نوامبر 2009 ــ بروکسل ــ اردوخانی

*این امکان در بعضی از خانه های سالمندان وجود دارد؛ شخص یک اپارتمان، با یک یا دو اتاق خواب، یا یک ویلای کوچک در محیط وسیعی در آنجا می خرد، مدتی که احتیاج ندارد اجاره می دهد، و هر زمان که خواست خودش به آنجا می رود. اصولا اشخاص با اثاثیه خودشان به این خانه ها می آیند. مجموع این خانه ها به تمام وسایل درمانی، پزشک، پرستار، آشپز، سالن ورزش، استخر شنا، کتابخانه و …، مجهز هستند.
این خانه ها خارج از شهر در محیطی سر سبز واقع شده اند.


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: